۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

...

   سلام مرسی که انقدر لطف دارین که این صفحه رو باز می کنین ، از محبتتون ممنونم. اولش می خواستم هیچی نگم مثل همیشه گفتم مدتی صفحه به روز نمی شه ، اما گفتم چند خط بنویسم شاید این رفیق بی مثل و مانندم غیرتی شه یه تکونی به خودش بده.
   اولش سارا شروع کرد ،یه زنگ به من زد،گفت ندا پاشو برو یه لینک برات فرستادم ببین ، بعدشم بعد چند سال که فکر وبلاگ نویسی از سرم افتاده بود و خاطرات بچگی و نوشتن اون همه چیز رو دیوار قبلیه یادم رفته بود به خودم اومدم که ندا بازم داری می نویسی کاری که همیشه دوست داشتی.خلاصه فرمون که رسید به من انقدر حرف زدم و نوشتم که سارا طفلکی خسته شد. حالا اومدم بگم یکی یدونه خانوم ما که رفتیم ، شرمنده زدم خراب کردم این دیوار رو دیگه پرچینم نیست بیچاره، حالا که من یه مدتی نیستم خودت یه آستینی بالا بزن .بابا این دو نگاه بود من که نگاهی ندارم حالا شده نیمچه نگاه .بی خود کامنتم نذار نیستم که تعارفاتو بخونم. به هر حال این بیچاره از جون افتاده اگه پایه ای بیا احیاش کن تا نمرده.
   امیدوارم یه روز با حرفای به دردبخور و خوب برگردم.روزوروزگارتون خوش ، دلتون شاد، قلباتون آروم.

ندا89.9.28

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

وقتی باید باشی و نباشی!!


   حتما شده درباره چیزی تصمیم بگیرید ، حکم بدهید ، و همه چیز را در ذهنتان سامان بدهید ، آنوقت تمام تفکرات و برنامه هایتان با یک جابه جایی کوچک تغییر کند؟
   مشکل از آن جا آغاز می شود که آدمیزاد تصمیم می گیرد که فکر کند : بر پایه چیز هایی که تصور می کند می داند ، برای فهمیدن چیزهایی که نمی داند. آغاز می شود فکر کردن.
   آدمیزاد چیز هایی دارد مثل مواد اولیه یک غذا، اینها ابزار تفکر او هستند،مثل فاصله ذهن آدم با سفیدی ماست ، یا سیاهی شب . مثل درک تناقض ها . مثل وقتی جواب 2*2 می شود 4 .آنوقت آدمیزاد بادی به غبغب انداخته که : " من می دانم " خوب درست هم هست گاهی دانستن این 2*2 یک لاپلاس را حل می کند، مثلا اگر 2*2 را آدمیزاد کشف نکرده بود امروز سدسازی درکار نبود. اما مشکل از آنجا بیشتر می شود که آدمیزاد پا را از همه چیز فراتر گذاشته این 2*2 را به عالم تخیل هم می برد.جایی که به تنهایی برای آدم ها می برد ، می دوزد و دست آخر برای خودش کف هم می زند.چطور می شود که آدم بی اختیار با گرفتن یک سرنخ تا ته چیزی می رود؟خودم هم نمی دانم.این از آن خصوصیات آدمیزاد متفکر است.موجود ناتوانی که انگار همه توانایی ها از آن اوست.در ظاهر هیچ ندارد ضعیف و بی اراده می نماید اما همین موجود ناتوان ، به ناگاه قله هایی را فتح می کند که فکر ابوالعجایب هم به آن نمی رسد.
   وقتی پای فکر در میان باشد این موجود عجیب به دنبال تنوع است ، به دنبال خلاقیت. آدمیزاد با یک تکه نان ، یک لیوان آب ، و دلبری در آغوش حتما زنده می ماند.اما چه می شود که جای نان بوقلمون می خواهد ، جای آب شراب طهور ، و جای دلبر حوری زیبا رو؟! تمام این ها از تفکر شروع می شود.
   چیزی هست به اسم طبع، طبع آدم ها مثل قدرت تفکرشان متفاوت و منحصر به فرد است.اینکه داشتن سه چیز معمولی راحت تر از داشتن بهترین آنهاست اولین چیزی ست که فکر درک می کند، اما آدمیزاد به دنبال داشتن راحتی نیست، ( که به هر جا که پا می گذارد برایش ناراحتی های بیشتری دارد) اما یک چیزی هست -همان که بیشتر تقصیر فکر است- چیزی درست در نقطه کوچکی از مغز ، همان جایی که حسی به اسم لذت هست. فکر آدمیزاد این موجود دوپا را به سوی لذت می برد و طبع آدم ها این لذت را به گونه دلخواه هدایت می کند. و آنوقت عجیب و عجیب و عجیب تر است دیدن آدم هایی که لذتشان عین رنج است و رنجشان عین لذت.
   تصور درک آدم ها عجیب ترین تصوری ست که هر آدمی در ذهن خود می پروراند.اما تفکر انسان که مدت هاست سرمست پیروزی 2*2 ست (همان جایی که آدم با خودش فکر کرد"می دانم") هنوز بر این باور نیست که این راهی بن بست است و این یکی (درک آدم ها) خارج از محدوده توانایی آدم هاست. همه شاید به زبان معترفند که به جهان درون آدمیزاد نمی توان دسترسی داشت، اما تمام دور های باطل اتفاقات دوروبرمان بر پایه اشتباه "تسلط بر ذهن آدم ها" ست. چقدر آدمیزاد زبون می شود وقتی حتی به وجود خود هم دسترسی ندارد. باور این که هر آدمی دنیای متفاوت و جهان منحصربه فردی از آن خود دارد ، باوری ست رها شده که اگر نبود شاید آدم ها با هم مهربان تر بودند .
   امروز این جا ، همین نقطه ای که ایستاده ام معترفم:
   هرگز نگویم فهمیدم، فهمیدن یعنی توقف ، یعنی باور این که می دانم ، اما نمی دانم.
   هرگز نگویم رسیدم ، رسیدن یعنی مردن چون مقصدی غیر از مرگ نیست ، وقتی زندگی جاریست رسیدنی در کار نیست.
   هرگز نگویم می دانم ، دانستن یعنی طی کردن مسیر درست، کجاست معیار درستی؟کجاست اندیشه خالی از تفکر سود؟
همیشه بگویم می خواهم ، خواستن یعنی حرکت، یعنی جریان ، یعنی مبارزه.
   از من نشنیده بگیرید اما دیوانه کننده است وقتی می دانم باید بفهمم ، برسم ، بدانم و خیلی چیزها را نخواهم .این جاست نیروی اعجاب آور تفکر، که آدمیزاد را سوق می دهد به تناقض ، هدایت می کند به مبارزه با تناقض وقتی باید باشی و نباشی!

ندا

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

باوردارم...

باور دارم نیکی جهان را،
باور دارم قلب های مهربان را،
باور دارم خواستن توانستن است،
باور دارم پایان شب، صبحی ست زیبا،
باور دارم محبت را،
باور دارم معجزه لبخند را،
باور دارم معجزه مهربانی را،
باور دارم امید را،
باور دارم غیر ممکن ، غیر ممکن است،
باور دارم سبزی روزها را،
باور دارم معجزه سکوت را،
باور دارم معجزه عشق را،
باور دارم تلاش ثمر بخش است،
باور دارم بازگشت نیکی را،
باور دارم بازگشت محبت را،
باور دارم پس از سختی آسانی ست،
باور دارم سختی به اندازه توان است ،
باور دارم معجزه صبر را،
باور دارم تپش های قلبم را،
باور دارم سفر به نور را،
باور دارم سفر به بینایی را،
باور دارم سفر به شنوایی را،
باور دارم خلوص نیت را،
باور دارم صداقت را ،
باور دارم بخشش را،
باور دارم گذشت را،
باور دارم ایثار را،
باور دارم وفا را،
باور دارم تعهد را،
باور دارم حضور خود را،
باور دارم معجزه نگاه را،
باور دارم کلام چشم ها را،
باور دارم معجزه رنگ ها را،
باور دارم زیبایی را،
باور دارم دوستی را،
باور دارم ایمان را،
باور دارم مبارزه را،
باور دارم استقامت را،
باور دارم غیرت را،
باور دارم سقوط ظالم را،
باور دارم پیروزی حقیقت را،
باور دارم آزادی را،
باور دارم حیات ابدی را،
باور دارم فرجام خیر را،
باور دارم شادی را،
باور دارم اشک را،

همیشه هر لحظه هر نفس
     باور دارم
            یزدان پاک ، خردمند، بخشنده و مهربان را

ندا

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

شناسنامه قدرمطلق


   مشغول حل کردن یک مسئله ریاضی بودم ، سه بار تمام مراحل حل را چک کردم ، اما فایده ای نداشت ، جواب آخر من یک منفی از جواب اصلی بود. من به 2- رسیدم و جواب درست 2+ بود.آنقدر مسئله ی ساده ای بود که برایم قابل قبول نبود بی تفاوت از آن رد شوم . نمی فهمیدم کجای کار اشتباه شده که من یک منفی زیادتر دارم. یاد حرف یکی از استادانم افتادم که می گفت در این طور مواقع کتاب را ببند و سعی کن به چیز دیگری غیر از مسئله فکر کنی. همین کار را کردم چشم هایم را آرام بستم ، خواستم سعی کنم با خواندن چند بیت شعر حواسم پرت شود ، اما انگار این 2- از جلوی چشمم دور نمی شد . گفتم خدایا خودت کاری کن ، کمی هم از خودم عصبانی بودم ، این مسئله ای نبود که اینقدر وقت مرا بگیرد.انگار یکهو مغزم جرقه زد : "قدرمطلق" ای وای از اول باید مسئله را با قدرمطلق حل می کردم ، آنقدر برایم شیرین بود که حد نداشت ، با عجله کتاب را باز کردم ، بله ندا خانوم حواس پرت شما دوباره فراموش کردید . از خوشحالی قلبم به تپش افتاد . قدر مطلق ، قدرمطلق نازنین ، تمام مشکل من با وجود تو حل شد ، جالب بود ، خیالم راحت شد در غیر این صورت تا پایان روز یادم می ماند که از پس ساده ترین مسئله بر نیامدم. این طور مواقع برای خودم جشن می گیرم ، پس یک رب استراحت ، البته اگر ذهن قصه ساز من اجازه می داد.
   یکهو یک فکری به سرم زد ، چقدراین قدرمطلق چیز جالبی ست ، این همه سال همیشه فکر می کردم دو تا چوب بی خاصیت است ، که من همیشه فراموش می کنم ، هرگز به خاطرم نمی ماند و به همین دلیل دوستش نداشتم . امروز چه دوستداشتنی شد برایم ، اما فکر جالب من چیز دیگری بود ، چند بار این کلمه را تکرار کردم : "قدر مطلق".

   یعنی میزان مطلق ، مقدار مطلق ، چقدر این مطلق شیرین به نظر می رسد ، یعنی نسبی نیست با تردید و شک نیست ، مطلق است ، مطلق و مشخص. چقدر حرف داشت این کلمه. داشتم فکر می کردم کاش یک قدر مطلق هم برای آدم ها بود ، مثلا دو تا ستون بلند سفید که وسطش می ایستادیم ، و قدر مطلقمان را می گرفتند ، یک نفر آن جا بود و یک شناسنامه قدر مطلق به ما می داد ، چقدر قشنگ ؛ قدرمطلق هر کسی چه بود ؟

   خدای من ، در شناسنامه قدر مطلق می نوشتند :

      نام : آدم
     جنسیت : انسان
     کیش و آیین : انسانیت
     محل زندگی : زمین
     سن : راهی ابدیت
     هدف : زندگی خوب
     پیشه : آموزش
     وظیفه : آموختن
     مقام: خواهر ، برادر ، همسر ، پدر ، مادر ، دوست

   به نظرتان چه طور بود؟ به نظرم منطقی و حقیقی ست. قدر مطلق ریاضی، عدد را از هر علامتی رها می کند ، قدرمطلق انسانی ، آدم ها را از جنس ، نام ، مذهب و آیین ، رنگ و نژاد ، اصل و نسب ، مملکت و آبادی ، بزرگی و کوچکی ، زبان و فرهنگ. مگر چیزی غیر از این است ؟ قدر مطلق تمام ما انسان ها موجودی دو پاست ، با نیازهای انسانی یکسان ، با آینده ای برابر ، چیزی جز ذهن خودمان که گوشه ای از ذهن بشر است ، سازنده این تفاوت ها نیست. داشتم فکر می کردم کاش حاکم شهری بودم ، بعد دستور می دادم ، در تمام نقاط شهر ستون های قدرمطلق را بگذارند ، و برای همه مردم شناسنامه قدرمطلق صادر می کردم . از این فکر به هیچ وجه خنده ام نگرفت ، به نظرم غیر عادی و غیر حقیقی هم نیامد. شاید مهمترین مشکل در بین آدم ها وقتی ناسازگاری ها اتفاق می افتد ، همین برچسب هایی ست که حتی خودمان به خودمان می زنیم. خودمان فراموش می کنیم ما فارغ از بسیاری ویژگی های اکتسابی "آدم" هستیم. دلم می خواست در صفحه ای از شناسنامه قدر مطلق آدم ها بنویسم : اگر این شناسنامه را پیدا کردید ، نیازی به برگرداندن آن نیست ، صاحب این شناسنامه با شما فرقی ندارد ، پس این شناسنامه می تواند مال شما باشد. خوب قدرمطلق آدم ها مثل هم است ، فرقی با هم ندارد.
    فرق نمی کند که روزی ستون های قدر مطلق را علم کنم یا نه ، خوشحالم چون این ستون ها در ذهن خودم هست ، از امروز می دانم تمام خانواده ام ، دوستانم و تمام آنها که می شناسم ، همه در ستون های قدرمطلق من هستند ، جایی که تمام ویژگی های اجباری از وجودشان حذف شده ، و خود خودشان هستند ، قدرمطلق یک آدم. چقدر لذت می برم وقتی به آدم ها به چشم آدم نگاه می کنم .

ندا . ا   
89/9/9

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

شبی با حافظ


بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
             بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
             ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
             سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
             نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر
             ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
             که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
             که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
             که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
             که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
             بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ
             قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

 
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
             وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
             دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت
             هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت
             از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
             دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
             چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
             گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
             ماتم زده را داعیه سور نماندست

ندا


۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

مکاشفات عنکبوتی !

  
   طبق معمول هر سال خونه تکونی پایان نیمه اول سال شروع شده ،خونه به این بزرگی رو شونه های منه و به سختی سعی می کنم تکونش بدم ،در حقیقت سال هاست که ورژن های مختلفی از داستان بینوایان حداقل سالی دو بار در خونه ما ساخته می شه و مسلما نقش اول کسی نیست جز من ، با یک نقص بزرگ و اون اینه که هرگز در پایان ژان والژانی سرو کله اش پیدا نمی شه.
   به روال هر روز آغاز کار با گردگیری شروع می شه ، بر عکس همیشه که کارهام رو با اشتیاق انجام می دم ، احساس می کنم این خونه تکونی خیلی تلخ و دوست نداشتنیه ، انگار خیلی از خاطراتم زیر این گردو خاک ها پنهان شدن. بنابراین همه کارهام کند و با کسالت پیش می ره . جاروی گردگیری دستم بود و به زحمت سعی می کردم تار عنکبوت کنار پنجره رو تمیز کنم . عنکبوت بیچاره سراسیمه فراری شده بود و من فکر می کردم چقدر این فصل از سال خاک و تار عنکبوت بیشتره. اما هراس بیش از حد این موجود کوچولو فکر عجیبی به سرم انداخت.
   خدای من ، من خونه یه موجود زنده رو خراب کردم. مثل همیشه اولین سوال از خودم این بود : اگه یکی این کار رو با تو می کرد ، اگه یکی خونه ای که با هزار امید ساختی به این راحتی خراب می کرد ، چی کار می کردی؟ شاید بخندین اما عذاب وجدان وحشتناکی گرفتم ، که باعث شد مثل مسخ شده ها یه گوشه بشینم ، حسابی رفتم تو فکر؛جدا خونه اش خراب شد ؛ خونه.
   خونه برای هر کسی مکانی برای آرامش و امنیت ، جایی که از همه درگیری ها و دغدغه ها بهش پناه می بری ، جایی که قشنگ ترین لحظاتتو توش می گذرونی ، اگه نظرتون اینه که عنکبوت یه موجود بی ارزش ، اکیدا و باز هم اکیدا مخالفم ،شاید از نگاه یه عنکبوت ما آدما موجودات بی ارزشی باشیم. اما حقیقت دیگه اینه که این موجود مزاحم اگه فراری نشه دیگه جایی برای زندگی ما نیست .
   هنوز درگیر عذاب وجدانم بودم که فکر دیگه ای حسابی آرومم کرد ، خوب تقصیر خودشه ، اگه خونشو اینقدر سست و بی پایه نسازه به این راحتی خراب نمی شه ، بعد فکر کردم اگه منم قراره خونه آرزوهامو اینقدر سست بسازم ، حقمه که هر کسی خرابش کنه. قلبم آروم شد تازه برای خودم یه حرف تازه یاد گرفتم ، از اون اکتشافات درونی : آهای ندا ، آرزوهاتو طوری نساز که به دست کسی به راحتی خراب شه ، آهای اگه روزی قصر آرزوت خراب شد ، تقصیر هیچ کس نیست به خودت نگاه کن که کم کاری کردی .
   اما طبق معمول ذهن من دست بردار نبود ، به خودم گفتم خوب عنکبوت بنده خدا تقصیرش چیه که توانش همین قدر ؟ این جزئی از وجودشه ، از اول خلقت همین طور بوده ،خواست آفریننده اش بوده که خونشو این طوری بسازه . من حسابی از کار و زندگی افتاده بودم ، حالا یه بی عدالتی بزرگ در نظام آفرینش کشف کردم ، خدای من ، تقصیر عنکبوت چیه که نمی تونه تارای آهنی ببافه؟ حالا منم مقصر نیستم ، هر دوی ما درگیر یه اتفاق دیگه در خلقتمون هستیم ! وسط این همه کار فقط همینو کم داشتم ،حالا مسئله برام سخت تر شد ، گفتم حالا وقت اونه که دوباره از دنیا جواب بخوای ؛ آره حتما کائنات جوابمو می ده.
   پا شدم به کارهام برسم ، تفلکی عنکبوت در رفته بود ، آخه خیلی ترسوندمش ، گفتم خدا رو شکر که حداقل نمرد. اما چیز عجیبی رو درست در همون لحظه دیدم ، کمی اون طرف تر از جایی که گردگیری کرده بودم ، یه عنکبوت عین همون عنکبوت (نمی دونم خودش بود یا نه) داشت تار می بافت ، تارها رو تند تند به هم می بافت و خونه درست می کرد ، من فقط خشکم زده بود . اگه این عنکبوت همون عنکبوت بود ، داشت تو چند لحظه یه خونه جدید می ساخت ، اون مثل من درگیر فلسفه بافی نشده بود ، به مسائل بی جواب فکر نکرده بود ، غصه خونه ای که شادی ها و غم هاشو توش گذرونده بود نخورده بود ، فکر بی عدالتیه دنیا نبود ، فکر خراب شدن خونه جدیدشم نبود ، فقط داشت خونشو می ساخت . فکر کردم خدایی که عنکبوت رو با تارهای سست آفریده ، این قدرت رو هم بهش داده که هر جا دلش خواست ، تو چند دقیقه ناقابل یه خونه جدید بسازه (و البته کار منو زیاد کنه.)

ندا

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

بگذار بگویم !


   وقتی دل سياه است و قلب شکسته ،
   وقتی بغض چنبره زده روی گلويی که نای فرياد ندارد ،
                        وزمين زمستان است و
                                     آسمان پاييز.
   وقتی سکوت هم درد و هم غصه لحظه هاست ،
                   و وقتی رنج نوای متن زندگی ست.
   وقتی دوستی گلی ست پرپر به دست فاصله ها ،
   وقتی حجم تنهايی خلاصه شده در نبود يک نفر ،
   وقتی تمام قاعده ها و نظام ها سر فرو آوردند
                                  در پناه نگفتن ؛

   آماده نبودنم ،

   آماده نزيستنم ،

                  اما تنها بگذار بگويم.

   بگذار بگويم
               از زمانی که ايستاد ،
               از باوری که فلج شد ،
               از صدايی که خاموش شد ،
               از اشکی که مثل باران ،
                    مثل باران پائيز قطع نشدنی ست.

   بگذار بگويم
          از حرفی که نگفتنی ست ،
          از دردی که سوخت تمام درختی را که مجنون بود.

   بگذار بگويم
          از اعماق قلبی که تپيد و تپيد و تپيد
          و به ناگاه ايستاد ،
   پشت حصار
           ندانسته ها،
           نگفته ها ،
           نشنيده ها.

   بگذار بگويم
            از خواستن ،
            خواستنی که گره نخورد به رسيدن ،
            پايان نيافت به توانستن ،
            آشنا نکرد به شادي ،
                       وتنها عجين شد به غم .

   بگذار بگويم    
          شايد بازگردم از نبودن !

ندا.ا شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

نقاشی کائنات

  
   پاهام تقریبا تا زانو تو آب بود ، یه آب خنک خنک. یه جایی وسط یه رودخونه بالای کوه .وسط گرمای 35 درجه 15 مرداد ، ما و یه عده ای از دوستان خوش ذوق ، با پیشنهاد استاد نقاشی مون ، راهی سفری شدیم که بارها رفته بودیم ، اما اون شب موقع برگشتن همه یک صدا و هم دل مطمئن بودیم ، که هیچ وقت این طور مثل 15/5/89 نبود.
   "اورما" جایی که ما رفتیم ، یه فرعی تو جاده پونل – ماسال که حدود 45 دقیقه خاکی رو رد کردیم تا بهش رسیدیم. جالب این جاست که کسی جز مردم محلی اون جا چیزی از این بهشت گمشده نمی دونه ، و این به خاطر خوش ذوقی استادمون و همسرشون بود که جای به این قشنگی حالا شده پاتوق هفتگی بچه های ما. بچه هایی که یه روزی به امید نقاشی رفتن اون جا ، اما همه مثل سحر شده ها قلم از دستاشون افتاد ، و هر کدوم ترجیح دادن یه گوشه ای فقط محو این زیبایی شن .هر کدوممون یه تخته سنگ پیدا کرده بودیم و بی حرکت ، فارغ از دادو فریاد و اتفاقای عجیبی که پایین این کوه مدت ها دست و پامونو بسته بود ، مست رنگهای طبیعی و صداهای گوش نواز ، انگار به رویا رفته بودیم.
   همش فکر می کنم وقتی بهشت به این قشنگی رو زمین هست این همه دوییدن آدما واسه چیه؟
   صدای رد شدن آب رودخونه از بین سنگا درست مثل یه سمفونی ، توی گوش می پیچید ، یاد حرفای استادم که مدتیه موسیقی رو شروع کرده افتادم که نظرش این بود ، که تاریخچه موسیقی از صدای رود و پرنده ها و درختا شروع شده.
   اما توی این همه رهایی از زمین و اتفاقای ناگوارش ذهن قصه ساز من دست بردار نبود .به برگایی که رقص کنان – به معنای واقعی رقص کنان - از درختا جدا می شدن و به آب می ریختن نگاه می کردم و حسرت می خوردم،که چه آروم تن به آب میزنن و با سرعت به سمت مقصد نامعلوم می رن.داشتم فکر می کردم کاش مثل یه برگ توی این آب رها بودم و دیگه جایی برای غصه و دغدغه نداشتم. اما...
   یه برگ زرد رنگ نسبتا بزرگ درست کنار تخته سنگ من ، تو یه گودال گیر افتاده بود و راهی برای رفتن نداشت. از فکرم خنده ام گرفت ، من می خواستم توی این آب رها شم، فارغ از این که این آب تصویری از زندگیه خودمه. همه ما مثل برگایی هستیم که توی یه رودخونه شناورن ، هممون توی مسیر رودخونه در حرکتیم ،یه جاهایی مسیر تند و شیب دار می شه، یه جاهایی یکنواخت ؛یه جاهایی آب رودخونه گل آلود و کثیف ، یه جاهایی زلال و صاف ، یه وقتایی تو یه گودال گیر می یفتیم ، یه وقتایی هم قشنگ ترین و بدیع ترین مناظر و پشت سر می ذاریم . یه جاهایی مثل چند تا برگ با هم همراه می شیم و یه جاهایی مسیر رودخونه راهمونو از هم دور می کنه.
   خم شدم برگ رو از آب برداشتم و یه کم اونور تر دوباره سپردمش به آب ، خیلی سعی کردم گمش نکنم ، چشام تا یه مسیر طولانی می دیدش اما دیگه رفت .ته دلم یه عالمه خوشحال بودم انگار زندگیه یه موجود زنده رو نجات داده باشم.موقع برگشتن ،همه انگار پر باشیم از یه حس عجیب برعکس وقت اومدنمون ساکت بودیم ، استاد بعد از یه سکوت طولانی برگشت سمت منو گفت ، انگار روزایی که می یایم این جا جزئی از زندگیمون نیست ، احساس می کنم زمان قبل از حرکتمون می ایسته و وقتی برمی گردیم دوباره شروع می شه.حرفی نداشتم بزنم ، شاید از این قشنگ تر نمی شد اون روز رو تفسیر کرد.
   ما اومده بودیم تا از صحنه های قشنگ یه جای بکر نقاشی کنیم ، غافل از اینکه کائنات زودتر از ما این کار رو کرده بود ، و ما پا گذاشته بودیم تو نقاشی زندگی خودمون.


ندا

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

دلم می خواست ...


بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می كند سوی خدا از آرزو لبریز
به زاری از ته دل یك دلم میخواست می گوید
شب و روزش دریغ رفته و ای كاش آینده است
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نورباران است
كبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشایی است
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب
دلم میخواست بند از پای جانم باز می كردند
كه من تا روی بام ابرها پرواز می كردم
از آنجا با كمند كهكشان تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد می كردم
كه كاخ صد ستون كبریا لرزد
مگر یك شب ازین شبهای بی فرجام
ز یك فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد.
دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربان تر بود
ازین بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم میخواست زنجیری گران از بارگاه خویش می آویخت
كه مظلومان خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه می كردند
چه شیرین است وقتی بی گناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است اما من
دلم میخواست اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند
دلم میخواست دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یكدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادی های یكدیگر نمی جستند
ازین خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می كردند
چو كفتاران خون آشام كمتر چنگ و دندان تیز می كردند
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آكنده است
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم میخواست دست مرگ را از دامن امید ما كوتاه می كردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا كه جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا زین تلخكامی های بی هنگام بس می كرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می كرد
نمی گویم به هر كس عیش و نوش رایگان می داد
همین ده روز هستی را امان می داد.
دلش را ناله تلخ سیه روزان تكان می داد

دلم میخواست عشقم را نمی كشتند
صفای آرزویم را كه چون خورشید تابان بود می دیدند
چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی كردند
به باد نامرادی ها نمی دادند
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند.

دلم میخواست یك بار دگر او را كنار خویش می دیدم
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم
دلم یك بار دیگر همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا می زد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می كرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می كرد
دلم میخواست دست عشق چون روز نخستین هستی ام را زیر و رو می كرد.
دلم میخواست سقف معبد هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاك می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا می كرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می كرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام
پرستوهای مهر و دوستی پرواز می كردندبه روی بامها ناقوس آزادی صدا می كرد
مگو این ‌آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناكام است
اگر این كهكشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان در هم نمی ریزد
بیا تا ما فلك را سقف بشكافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

                              فریدون مشیری

ندا

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

خرابات مغان

   در یک جمع دوستانه با حضور چند تا از بزرگتر ها ؛ بحث جالبی در مورد حال و روز این دوره شروع شد ، موضوع بر سر اعتقادات آدم ها بود ، و اینکه این روزها مردم چطور فکر می کنند . نکته جالب این بود که در جمع کوچک ما از هر طرز تفکری حضور داشت ، مذهبی متعصب ، مذهبی معمولی ، دوستی که دین رو قبول نداشت و یکی مثل من که به قول مامان خودم یه نمونه جدا هستم ، که کسی ازش سر در نمی یاره (نظر شخصی مامانه؛ منم عاشق این طور نگاهشم ). خوب شاید چون من اینو قبول دارم که : 
قومی متفکرند اندر ره دین
         قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی
         ای بیخبران راه نه آنست و نه این
   نکته جالبتر هم این جا بود ، که هر کس با همه وجودش سعی می کرد ، خودشو بی تعصب نشون بده و این طور وانمود کنه ، که لزوما نباید همه مثل خودش فکر کنند ، اما در نوع حرف زدن هر کس مشخص بود ، که هر چیز غیر اعتقاد خودشو قبول نداره . تقریبا هر کسی برای آدم ها حکم صادر می کرد ، که به نظر اون عاقبتشون با این افکار چطور می شه. این وسط بر خلاف همیشه من ساکت بودم ، اما دائم تو ذهنم داشتم یه بیت حافظ رو تکرار می کردم ؛ حتما بار ها شنیدین این بیت رو که می گه:
در خرابات مغان نور خدا می بینم
  این عجب بین که چه نوری زکجا می بینم
   *تفسیر ظاهر شعر اینه که حافظ از اینکه نور خدا رو ( که خدا می دونه از دید اون چی بوده ) از خرابات مغان دیده تعجب کرده ، چون از دید شاعر حتما مغ خرابه نشین چیزی از خدا نمی دونسته . این همون نظریه که مثلا " بعضی وقتا " یه مسلمون به یه غیر مسلمون داره یا از اون بدتر یه شیعه به یه غیر شیعه . اما چیزی که اون شب من فهمیدم ، اینه که هر کدوم از ما یه تفسیری از این خرابات مغان داریم ، مثلا اون عزیزی که کلا منکر دین بود ، به نظرش مسجد ، کلیسا و خلاصه هر جا حرف دین باشه خرابات مغان ، و اون متعصب مذهبی حتی کلیسا و دیر و هر جای دیگه غیر مسجد با این حال که به اسم خدا باشه براش خرابات مغان . یا یکی مثل بابای من هر جایی که اسم خدا نباشه به نظرش خرابات مغان.
   اما حقیقت اینه که کی می دونه حرف درست چیه؟
از جمله رفتگان این راه دراز 
    باز آمده کیست تا به ما گوید راز؟
پس بر سر این دوراهی آزونیاز
    تا هیچ نمانی که نمی آیی باز
   وقتی موضوع بحث،اعتقادات آدم ها باشه ، حتی اونی که سعی می کنه خیلی بی طرف باشه بازم از اطراف اعتقادات خودش فراتر نمی ره . چیزی که من نمی فهمم اینه که اگه قرار باشه ، اعتقاد یه آدم هر چی که هست (تاکید : هر چی که هست ) صدمه ای به کسی نزنه ( تاکید : صدمه ای به هیچ کس و 100 % خودش نزنه ) چرا باید دیگران وقتشونو صرف فکر کردن به نوع نگاه اون آدم به زندگی کنن و عجیب تر اینه که کلی انرژی واسه قانع کردنش که داری اشتباه می کنی بذارن. چطور آدم ها مسئولیت به این بزرگی رو قبول می کنن ، و از فردایی حرف می زنن که هیچی ازش نمی دونن ؟
در دایره ای که آمد و رفتن ماست
  آن را نه بدایت ، نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
  این آمدن از کجا و رفتن به کجاست
   منم اون شب نظرم رو گفتم ، من درک نمی کنم یه آدم چطور بدون خدا زندگی کنه ، اما هرگز جرات این که در مورد اعتقاد آدما نظر بدم ندارم ، من می تونم جواب این سوال یه دوست رو بدم که مثلا چه رنگایی از لباسشو با هم ست کنه چون یه چیزی از ترکیب رنگ می دونم و یه چیزی از هارمونی.می تونم بعضی وقتا نظر بدم که اگه کامپیوترش خراب شد چی کار کنه ، چون بارها کامپیوتر خودمو درست کردم .می تونم کشیدن یه منظره ، یه درخت ، یه پرتره یا هر چیز دیگه ای رو یادش بدم ، چون نقاشی کردم.می تونم درست کردن یه غذاهایی رو یادش بدم چون آشپزیم بد نیست ، اما هیچ وقت جرات نمی کنم از آینده ای بگم که هیچی ازش نمی دونم ، جرات نمی کنم تشویق به اعتقادی کنم که اگه خودم قبولش کردم ، به خاطر درک ، شعور ، موقعیت و روزگاریه که بهم گذشته ، و این که بار ها اعتقاداتم تغییر کرده تا به این جا رسیدم و مثل یه قرص نیست که با یه لیوان آب بشه خوردش یا یه واکسن که بشه تزریقش کرد .
   اعتقاد آدم ها بسته به نوع نگاهشون به زندگیه ؛ به اتفاقاتی که لمس کردن و روزها و شبایی که به هم رسوندن . نظر من اینه که خرابات مغانی وجود نداره ؛ هیچ جا نیست که بشه بگم بد ،و هیچ آدم بی آزاری نیست که من یه طرفه بگم اعتقاداتش غلطه، چون این نظر منه و لزومی نداره همه مثل من فکر کنن . و هیچ کس نمی دونه فردایی هست یا به قول **سقراط خواب ابدیه بدون رویایی در انتظار ماست .
در آخر پیشنهاد من این بود که شاید بهتر مثل خیام بود و گفت :
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
   جان و دل و جام و جامه و درد شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
   آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب.
  
   *دوستانی که کمی اهل ادب باشن می دونن که تفسیر واقعیه این شعر و خصوصا ابیات بعدیش با ظاهرش متفاوت که در این مجال نمی گنجه ، و ما در این جا از ظن ظاهر یار خواجه شدیم.
   **اگر مدافعات سقراط رو خونده باشین ، این تفسیر جالبش از مرگ رو که در تمسخر اعتقادات مخالفانش بیان کرده بود به یاد دارین.

ندا

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

جایی بهتر از همه جا .


   گاهی فکر می کنم کاش جای دیگه ای بودم ،هر جا ؛ یه جا مثل اون جا که شاعر می گه: " به هر آن کجا که باشد ، به از این سرا سرایم. "
   واسه من سوال ؛
   آیا جایی هست که آدماش به هم دروغ نگن ؟
   آیا جایی هست که آدماش حرص و طمع نداشته باشن ؟
   آیا جایی هست که آدماش دل و زبونشون یکی باشه ؟
   آیا جایی هست که آدماش سودای زندگی ابدی رو نداشته باشن ، و یادشون بمونه هر لحظه ای که می گذره یه لحظه به مرگشون نزدیک تر شدن ؟
   آیا جایی هست که آدماش درک کرده باشن ، تنها چیزی که تو زندگی از همه چی عملی تر و واقعی تر ، مرگ ؟
   آیا جایی هست که آدماش به نظر هم احترام بذارن ؟
   آیا جایی هست که آدماش به خاطر خودخواهی هاشون آدمای دیگه رو به بند نکشن ، جایی که آدمای آزاده اسیر نباشن؟
   آیا جایی هست که آدماش به محبت کردن و عشق ورزیدن احترام بذارن ؟
   آیا جایی هست که آدماش اگه کسی مهربون بود ، دستش نندازن ، مسخره اش نکنن یا مهربونی شو پای حماقت و سادگیش نذارن ؟
    من فکر می کنم هست ؛
   اون یه جا ، همه جاست.
   همه جا جایی برای خوب بودن ، محبت کردن ، مهربون بودن ، عاشق بودن و آرامش داشتن هست.
   بحث گشتن روی زمین دنبال یه جای خاص نیست. یه چیزی تو وجود خود آدم باید عوض بشه.
   شاید یه روزی برسه که نسیم بفهمه ایستادن کنار یه گون تنها ، درست همون جایی که محبت زنده اس ، همون جایی که مثل هیچ جا نیست ، همون جایی که بهتر از همه جاست .

ندا

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

شاید ، می توان!!



تمام شاید ، می توان و باید ها
تو آفتاب دراز کشیده بودن،
و در مورد اون چیزایی
که ،شاید ، می توان و باید
 انجام می دادن حرف می زدن...

ولی تمام اون باید و شاید
از برابر یک عمل کوچیک فراری شدن!
          
                             شل سیلوراستاین

ندا

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

دباغ ، عطر و قصه امروز ما

   بعضی از بچه هایی که وبلاگ ما رو می خونن از هم دوره های کارشناسی مون هستن ، ما همه مدتی عضو گروه اینترنتی یکی از اساتید بودیم ، که پایگاهی برای ارتباط برقرار کردن بچه ها و دو نفر از استادهامون بود . ظاهرا اخیرا اتفاق عجیبی افتاده و یک نفر به طرز غیر معقول و بچگانه ای خواسته با یه میل که به همه فرستاده به نحوه تدریس ، امتحان و نمرات این اساتید اعتراض کنه ، برخورد این دوستمون که به نظر خنده دار می رسه ، منو یاد کارگاه گجت انداخت فقط فراموش کرده بود آخر میلش بنویسه " این ایمیل تا چند لحظه دیگر منهدم می شود ."
   چون خودم و دوستانم سر کلاس این اساتید و اساتید دیگه نشستیم این قضیه منو یاد داستان مثنوی راجع به اون مرد دباغ انداخت.

دباغ در بازار عطر فروشان

   روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌كردند. یكی نبض او را می‌گرفت، یكی دستش را می‌مالید، یكی كاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یكی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یكی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هركسی چیزی می‌گفت. یكی دهانش را بو می‌كرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینكه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیركی داشت او فهمید كه چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و كارش پاك كردن پوست حیوانات از مدفوع و كثافات است. او به بوی بد عادت كرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. كمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان كرد و با عجله به بازار آمد.

چون سبب معلوم نبود مشكل است
    داروى رنج و در آن صد محمل است
چون بدانستى سبب را سهل شد
    دانش اسباب دفع جهل شد
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
    توى بر تو بوى آن سرگين سگ
تا ميان اندر حدث او تا به شب
    غرق دباغى است او روزى طلب
پس چنين گفته است جالينوس مه
    آن چه عادت داشت بيمار آنش ده
کز خلاف عادت است آن رنج او
    پس دواى رنجش از معتاد جو
چون جعل گشته است از سرگين کشى
    از گلاب آيد جعل را بى هشى
هم از آن سرگين سگ داروى اوست
    که بد آن او را همى معتاد و خوست
الخبيثات الخبيثين را بخوان
    رو و پشت اين سخن را باز دان
ناصحان او را به عنبر يا گلاب
    مى دوا سازند بهر فتح باب
مر خبيثان را نسازد طيبات
    در خور و لايق نباشد اى ثقات
چون ز عطر وحى آژ گشتند و گم
    بد فغانشان آه تَطَيَّرْنا بكم
رنج و بيمارى است ما رااين مقال
    نيست نيكو وعظتان ما را به فال
گر بياغازيد نصحى آشكار
    ما کنيم آن دم شما را سنگسار
ما به لغو و لهو فربه گشته ايم
    در نصيحت خويش را نسرشته ايم
هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ
    شورش معده است ما را زين بلا غ
رنج را صد تو و افزون مى کنيد
    عقل را دارو به افيون می کنيد
   مردم را كنار زد، و كنار برادرش نشست و سرش را كنار گوش او آورد بگونه‌ای كه می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیركی طوری كه مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب كردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان كرد.
   این نوع اعتراض کردن به تدریسی که سعی می شه با اصول پیش بره منو یاد همین قصه انداخت ، این همیشه برای من سوال بوده که چطور کسی که سر کلاس ها یکی در میون حاضر می شه و توجهی به درس نداره ، آخر ترم کم کاری هاشو گردن استاد می ندازه ، و اساسا اگه استادی بد تدریس می کنه چی می شه که اعتراض ها همیشه بعد از امتحان و گاهی حتی بعد از اعلام نمرات اتفاق می یفته؟
   حقیقت اینه که این فقط یه مشکل توی دانشگاه نیست ، دردیه که واقعا عذاب آور و اون اینه که آدمها اشتباهات خودشونو گردن کس دیگه ای می ندازن. شاید اگه تمام دنیا بخوان به آدم دروغ بگن ، هنوز امیدی هست اگه آدمها با خودشون صادق باشن ، اما وحشتناکه وقتی صداقت آدم ها با خودشون هم از بین بره ، و یه دروغی رو باور کرده باشن.
   درسته که ما در مملکتی زندگی می کنیم که دروغ اساس و بنیادش ، اما این نباید جبهه ما رو هم عوض کنه، اگه تصور می کنیم حقی داریم که باید ازش دفاع کنیم ، چرا باید پشت حرفهای بچگانه ، بهانه های بی خود و فیلم بازی کردن مخفی بشیم؟هر چقدر هم محیط قابل اطمینان نباشه ، اما با بدی نمی شه به جنگ بدی رفت ، اگه نیت یه آدم خیر باشه ، اگه حرفی رو باور داشته باشه ، لزومی نداره نقش بازی کنه و پشت کارها و بهانه های بچگانه مخفی بشه ، چون این کار خودش بهترین دلیل برای دروغ بودن حرفش.
   از دیروز که از این جریان مطلع شدم یک لحظه آروم نیستم ، حقیقت اینه که به ظاهر این موضوع به من مربوط نیست ، اما برای من زنگ خطر بزرگیه ، این بخشی از ضعف جامعه ماست چون اتفاقیه که در محیطی افتاده که باید نقطه روشن شدن افکار باشه نه مردابی برای افکار پوسیده و مرده ، این بهانه ای به سوالاتی مثل این که : آیا جامعه ای که براش نگرانیم ، جامعه ای که امید داریم کاری براش انجام بدیم ، جامعه ای که خیلی از عزیزامون فداش شدن و حتی زندگیشون از هم پاشیده ، خواستار تغییر هست؟ این سوالیه که فکر خیلی ها رو به خودش مشغول کرده ، که شاید این مملکت باید جای دباغ ها باشه . وقتی می بینیم این همه اتفاق افتاده و چه افرادی تو چه جایگاه هایی فقط به دنبال منافع شخصی و زودگذر خودشون هستن که حتی بعدها دودمان خودشونو به باد می ده در مقابل این سوالات باید چه جوابی داد؟
   دانشجویی که حتی اعتراض کردن رو بلد نیست مگه قسمت کوچیکی از مشکل جامعه اس؟
   تنها چیزی که باعث آرامش من می شه ، اطمینانیه که تو چشمهای آدمایی هست که مبارزه کردن ، درد کشیدن ، بدترین تجربه ها رو داشتن ؛ اما هنوز سنگرشونو ترک نکردن ، هنوز انسانیت رو باور دارن ، شاید این جواب تمام سوالات باشه که تاریخ درس بزرگی می ده به جهالت آدمها و کبک هایی که حتی با آب شدن برف هم حاضر نیستن سرشونو بالا بگیرن.

ندا

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

یادمان باشد ...

   یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد ، نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد، خطی ننویسم که آزار دهد کسی را.
   یادم باشد که روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نیست.
   یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم.
   یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم.
   یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم و از آسمان درسِ پـاک زیستن.
   یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...   یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند.
   یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام 
 نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان.
   یادم باشد زندگی را دوست دارم.
   یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم.
   یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد.
   یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم.
   یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود .
یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم.

   یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم.
   یادم باشد از بچه ها می توان خیلی چیزها آموخت.
   یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم.
   یادم باشد زمان بهترین استاد است.
   یادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با مشت برفرقم نکوبم.
   یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود.
   یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود.
   یادم باشد قلب کسی را نشکنم.
   یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد.
   یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم.
   یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد.
   یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست.
   یادم باشد که آدمها همه ارزشمند اند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند.
یادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات


ندا

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

جای دستهای خدا

   این مطلب سارا تو سخت ترین روزای زندگیم برام فرستاده، تا مطمئن تر شم که چه روح بزرگی داره. 

   چند سال پيش ، در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آوردو خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت مي برد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادروحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداندولي ديگر دير شده بود.تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و ازروي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادرآنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبوراز آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.

خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت ،" اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."

*گاهي مثل يک کودکِ قدرشناس،خراشهاي عشق خداوند را به خودت نشان بده خواهي ديد چقدر دوست داشتني هستند*

ندا

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

ندا و نسا


ندا و نسای عزیز
با آرزوی تنی سالم ، روحی آرام و قلبی پر عشق
تولدتون مبارک
دوستون دارم

سارا

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

به من گفتی...

تو

به من گفتی تا که دل دریا کن، بند گیسو وا کن
سایه‌ها با رویا، بوی گل‌ها
که بوی گل، ناله مرغ شب تشنگی‌ها بر لب
پنجه‌ها در گیسو، عطر شب‌ بو
بزن غلطی اطلسی‌ها را برگ افرا در باغ رویاها
بلبلی می‌خواند سایه‌ای می‌ماند، مست و تنها ...

I want to be the breeze
playing with the curls
of your black and shining hair
and the dizzy specks of dust
oftly dancing on your skin,

می خواهم نسیم باشم
تا با زلف سیاه درخشانت بازی کنم
ومانند ذره های پریشان گرد وغبار
به ارامی بر روی پوست ت سماع کنم


I want to be your clothes
feeling the shape
of your body while you walk,
getting warm by every touch,
every friction with your curves

می خواهم چون جامه هایت
تنت را هنگام قدم زدنت احساس کنم
و با هر تماس. لمس انحنای بدنت
سرشار از گرمی عشق شوم

نگاه تو، شکوه‌ی آه تو، هرم دستان تو
گرمی جان تو، با نفس‌ها
به من گفتی تا که دل دریا کن، بند گیسو وا کن
ابر باران‌زا شب، بوی دریا
به ساحل‌ها، موج بی‌تابی را
در قدم‌های پا در وصال رویا
گردش ماهی‌ها، بوسه ماه ...

I want to be your view,
some nature made by God
where your lovely eyes can rest
to be able to reflect
such a wondrous light of love

می خواهم نگاهت باشم
که افریده خداست
جایی که چشمان عاشقت هنگام ارامش
می تواند بازتاب نور شگرف عشق باشد

آلبوم: بوی خوش وصل
با صدای:
مهسا وحدت
مایتی سام مک لین
شعر: محمدابراهیم جعفری


ندا

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

خدا با ما حرف می زند

   بعضی آدم ها تو وجودشون یه برکتی هست ، هر جا هستند خیر و شادی همراه دارند ، نه که با اومدنشون معجزه بشه ، نه با وجود اونا آدم می تونه دنیای ناراحت کننده رو تحمل کنه و امیدوار باشه به تغییر شرایط.

   همه اونایی که منو می شناسن می دونن سارا واسه من از این دسته آدماس. دوستی که از لحظه ای که شناختمش همش واسم برکت بوده.تو چشای سارا همیشه یه نوری هست ، که نمی ذاره من نق بزنم ، گله کنم ، و ناامید بشم. سارا همه اون چیزیه که آدم از یه دوست می خواد حتی فراتر . این یه دینی بود رو گردنم که اگه نمی گفتم ، شرمنده خدایی می شدم که این هدیه رو بهم داده.
   یه دوست دیگه ای هم دارم که هر چند دوریم از هم اما هر چند وقت یه بار حرفایی بهم می زنه که مطمئنم صدای خداست . اسمش بهار ، تو بهار به دنیا اومده و واقعا بهار. همین حالا داشتم بهش فکر می کردم ، که یه SMS برام فرستاد. جواب سوالی که مدتیه قلبم آزار  می داد.
   اینو این جا می نویسم امید وارم شما هم همون طوری که به من آرامش داد ، آروم کنه .

   خدایا ؛
        برای همسایه ای که نان مرا ربود ، نان ؛
        برای دوستی که قلب مرا شکست ، مهربانی ؛
        برای آنکه روح مرا آزرد ، بخشایش ؛
        و برای خویشتن خویش آگاهی و عشق می طلبم.
                        
                       دکتر شریعتی



ندا

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

کاش


   بعضی وقتا ، یه چیزی تو ذهن آدم انقدر تکرار می شه که شکل یه جمله به خودش می گیره . چند روزه یه جمله هی تو ذهنم بود ، الان داشتم به سارا می گفتم ، گفت "خوب بقیه اش" ،منم خواستم ادامه ش بدم و یه سری جمله دیگه که تو ذهنم بود بهش اضافه کردم . شاید به نظر نصفه بیاد، اما همین حالا از ته قلبم اومده.

   کاش می گفتی که می خواهی مرا،
   حتی به آرامی.
   صدایی از تو نشنیدم،
   تمنایی،
   به نجوایی،
   و قلبم قصه ای نشنید،
   به جز آواز تنهایی.
  
   کاش باور داشتی ، باور شدی در من،
   کاش می گفتم برایم سایه سار سبز امیدی.
  
   خداوندا دو چشمم را بگیر از من،
   به او ده تا ببیند روی خود را از همین روزن.
   
   ببین همراه
   ببین من دیده هایم از تو لبریز است،
   ببین چشمم از این دوری چه خونریز است،
   ببین فریاد بهتم تا کجا برخواست،
   بیا با تو بگویم ماجرا را راست ، 
  
   بیا آتش گرفته شاخه های بید مجنونت.

ندا