وقتی هوس خاطرات می کنی و بعد از مدت ها به نوشته های خاک خورده ات سر می زنی ، گاهی بعضی از صفحه های فراموش شده دفترت حسی را بیدار می کنند که باید لحظه ای بیاندیشی تا شاید بخشی از آن را به خاطر آوری . هفته گذشته به رسم تمام شب های هول و استرس سمینار ، هوس سرزدن به نوشته هایم را کردم ، و به صفحاتی برخوردم که برای بازسازیشان بیشتر از چند لحظه به وقت نیاز داشتم ، اما از حس آن لحظه و مسخی نوشته هایم ( به سنت تمام روزهای دیوانگی ام ) آنقدر لذت بردم که دلم نیامد این جا ننویسمشان .
من روی تخت دراز کشیده بودم ، چشم هام مستقیم به آخرین نقاشی عمه روی دیوار بود ، صدای آهنگی که عمه می نواخت هم آرام آرام توی گوشم ، آخرین درسش را تمرین می کرد ، قطعه ای از کلمنته و من مثل مسخ شده ها ...
گلدانی پر از گل های داوودی تازه چیده ی بنفش ، تمام تابلو به رنگ بنفش ؛ رنگی که همیشه دوستش داشتم ، ضربه انگشت های عمه روی دکمه ها و رقص روی کلاویه ها و صدای مترونم : تق تق تق ... صدای منظم با فاصله 70 تق تق تق ...
داشتم به حال عجیبم فکر می کردم ، احساسی که نمی شناختمش ، پلک هایم سنگین می شد وناگهان چشم هام بسته می شد ، خواب نبودم انگار ، هر چند ثانیه وقتی آهنگ به اوج می رسید چشم هام باز می شد و نگاه مستقیمم به آخرین تابلو . یک لحظه به خودم آمدم ، من دارم لذت می برم ؟؟!
خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم ، در جنگل ، در ساحل ، بین گل ها و سبزه ها ، ساعت های تنهایی شب توی حیاط ، وقتی آسمان پر از ستاره بود و شهاب ها هر چند لحظه یکبار غافلگیرم می کردند ، انگار همیشه دنبال این احساس بودم . اما همیشه یک چیزی کم بود ، همیشه یک جای کار می لنگید ، کم کم داشتم باور می کردم ، لذت بردن فقط یک فکر انتزاعی ست ، چیزی که وقتی " نیست " ؛ " هست " !!! وقتی به فکر چیزهای دوستداشتنی هستی اسمش را لذت می گذاری ، اما درست وقتی باید لذت ببری فراموشش کرده ای ، درست وقتی همه چیز فراهم است تو یادت می رود که داری لذت می بری .
حالا چطور حواسم جمع شده ؟ من دارم لذت می برم . از صدای این آهنگ ، از رنگ های اعجاب آور این تابلو ، از ترکیب این دو با هم .
عمه بی توجه به من ، آرام آرام با بهترین ژستی که یک نوازنده می تواند بگیرد ، انگار روی سن بزرگترین کنسرت قرن نشسته باشد ؛ اجرا می کرد ، شاید اوج احساس و لذت او مرا این چنین غرق لذت کرده بود .
همچنان صدای ضربه رو دکمه ها ، رقص انگشتان بین کلاویه ها ، صدای منظم مترونم تق تق تق ... با فاصله 70...
انگار نت ها را که توی هوا پرواز می کردند می دیدم ، نت هایی با انواع رنگ های بنفش ترکیب شده با خاکستری ، آرام آرام پرواز می کردند و من همانند مسخ شده ها ...
نگاهی به دور و برم انداختم ، من روی یک تخت کنار اتاق ، کنار تخت کتابخانه کوچک عمه و میز کار ، و کمی آن طرف تر خودش پشت پیانو فارغ از من .چهار تابلوی دیگر هم روی دیوار هست ، دو تا گلدان گل دیگر و یک نقاشی خیلی قدیمی ، قدیمی تر از تولد من . اینجا خبری از درخت های سر به فلک کشیده با پیچک های همیشه سبز نیست ، اینجا خبری از رودخانه های همیشه جاری و پرندگان زیبا نیست ، قلب من اینجا سرمست حضور کسی نیست ، و من عوض نشده ام ، همان ندا هستم ، همان ندا با تمام خاطرات تلخ و شیرین و یکسال گس که پشت سر گذاشته ، و قلبی که ...
خنده ام گرفت ، کمترین امکانات برای لذت بردن . داشتم سعی می کردم کمی یادم بیاید چرا قبلا لذت نمی بردم ؟ خارج از این اتاق ...
بله خارج از این اتاق اتفاقات ناگواری در حال رخ دادن است ، خارج از این اتاق آدم هایی هستند همانند سنگ ، بعضی هاشان دروغگو ، بی وفا ، ریاکار ...
بعضی هاشان ساده ، بی فکر ...
بعضی هاشان ...
آدم هایی که انگار کمر بسته اند به آزار ، به پخش کردن نفرت ...
بیرون از این اتاق آدم هایی هستند که رنج می کشند ، از نابرابری ، بی عدالتی ، از دروغ ، فقر ، غم ...
انگار سعی داشتم ، خودم ، این احساس لذت را نابود کنم ، اما نمی شد!!!
هنوز چند ساعت نگذشته که فهمیدم دوستی که چند ماه از او بی خبر بودیم را برده اند ناکجا آباد ، همان جا که خیلی ها را برده اند ، و این بغض شده بود ته گلویم .
اما من داشتم لذت می بردم !!!
قطعه کلمنته ، نت های پرنده ، رنگ های بنفش ، تق تق تق ... با فاصله 70 .
هر کاری هم کنید ، هر چقدر بذر کینه بکارید ، هر چقدر مرا از بودنم ناامید کنید ، هر چقدر شادی را سرکوب کنید ، من یک جایی ، توی یک اتاق 20 متری ، با 5 تابلو ، یک کتابخانه ، یک تخت ، یک میز کار ، و عزیزی که با لذت پیانو می نوازد ، هنوز حسی به اسم لذت را تجربه می کنم ، هنوز هستم ، هنوز زنده ام ، هنوز خودم ، خودم را فراموش نکرده ام .
ندا 90.1.4