۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

لذت می برم ، پس هستم !

   وقتی هوس خاطرات می کنی و بعد از مدت ها به نوشته های خاک خورده ات سر می زنی ، گاهی بعضی از صفحه های فراموش شده دفترت حسی را بیدار می کنند که باید لحظه ای بیاندیشی تا شاید بخشی از آن را به خاطر آوری . هفته گذشته به رسم تمام شب های هول و استرس سمینار ، هوس سرزدن به نوشته هایم را کردم ، و به صفحاتی برخوردم که برای بازسازیشان بیشتر از چند لحظه به وقت نیاز داشتم ، اما از حس آن لحظه و مسخی نوشته هایم ( به سنت تمام روزهای دیوانگی ام ) آنقدر لذت بردم که دلم نیامد این جا ننویسمشان .

   من روی تخت دراز کشیده بودم ، چشم هام مستقیم به آخرین نقاشی عمه روی دیوار بود ، صدای آهنگی که عمه می نواخت هم آرام آرام توی گوشم ، آخرین درسش را تمرین می کرد ، قطعه ای از کلمنته و من مثل مسخ شده ها ...

   گلدانی پر از گل های داوودی تازه چیده ی بنفش ، تمام تابلو به رنگ بنفش ؛ رنگی که همیشه دوستش داشتم ، ضربه انگشت های عمه روی دکمه ها و رقص روی کلاویه ها و صدای مترونم : تق تق تق ... صدای منظم با فاصله 70 تق تق تق ...

   داشتم به حال عجیبم فکر می کردم ، احساسی که نمی شناختمش ، پلک هایم سنگین می شد وناگهان چشم هام بسته می شد ، خواب نبودم انگار ، هر چند ثانیه وقتی آهنگ به اوج می رسید چشم هام باز می شد و نگاه مستقیمم به آخرین تابلو . یک لحظه به خودم آمدم ، من دارم لذت می برم ؟؟!

   خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم ، در جنگل ، در ساحل ، بین گل ها و سبزه ها ، ساعت های تنهایی شب توی حیاط ، وقتی آسمان پر از ستاره بود و شهاب ها هر چند لحظه یکبار غافلگیرم می کردند ، انگار همیشه دنبال این احساس بودم . اما همیشه یک چیزی کم بود ، همیشه یک جای کار می لنگید ، کم کم داشتم باور می کردم ، لذت بردن فقط یک فکر انتزاعی ست ، چیزی که وقتی " نیست " ؛ " هست " !!! وقتی به فکر چیزهای دوستداشتنی هستی اسمش را لذت می گذاری ، اما درست وقتی باید لذت ببری فراموشش کرده ای ، درست وقتی همه چیز فراهم است تو یادت می رود که داری لذت می بری .

   حالا چطور حواسم جمع شده ؟ من دارم لذت می برم . از صدای این آهنگ ، از رنگ های اعجاب آور این تابلو ، از ترکیب این دو با هم .

   عمه بی توجه به من ، آرام آرام با بهترین ژستی که یک نوازنده می تواند بگیرد ، انگار روی سن بزرگترین کنسرت قرن نشسته باشد ؛ اجرا می کرد ، شاید اوج احساس و لذت او مرا این چنین غرق لذت کرده بود .

   همچنان صدای ضربه رو دکمه ها ، رقص انگشتان بین کلاویه ها ، صدای منظم مترونم تق تق تق ... با فاصله 70...

   انگار نت ها را که توی هوا پرواز می کردند می دیدم ، نت هایی با انواع رنگ های بنفش ترکیب شده با خاکستری ، آرام آرام پرواز می کردند و من همانند مسخ شده ها ...

   نگاهی به دور و برم انداختم ، من روی یک تخت کنار اتاق ، کنار تخت کتابخانه کوچک عمه و میز کار ، و کمی آن طرف تر خودش پشت پیانو فارغ از من .چهار تابلوی دیگر هم روی دیوار هست ، دو تا گلدان گل دیگر و یک نقاشی خیلی قدیمی ، قدیمی تر از تولد من . اینجا خبری از درخت های سر به فلک کشیده با پیچک های همیشه سبز نیست ، اینجا خبری از رودخانه های همیشه جاری و پرندگان زیبا نیست ، قلب من اینجا سرمست حضور کسی نیست ، و من عوض نشده ام ، همان ندا هستم ، همان ندا با تمام خاطرات تلخ و شیرین و یکسال گس که پشت سر گذاشته ، و قلبی که ...

   خنده ام گرفت ، کمترین امکانات برای لذت بردن . داشتم سعی می کردم کمی یادم بیاید چرا قبلا لذت نمی بردم ؟ خارج از این اتاق ...

   بله خارج از این اتاق اتفاقات ناگواری در حال رخ دادن است ، خارج از این اتاق آدم هایی هستند همانند سنگ ، بعضی هاشان دروغگو ، بی وفا ، ریاکار ...

   بعضی هاشان ساده ، بی فکر ...

   بعضی هاشان ...

   آدم هایی که انگار کمر بسته اند به آزار ، به پخش کردن نفرت ...

   بیرون از این اتاق آدم هایی هستند که رنج می کشند ، از نابرابری ، بی عدالتی ، از دروغ ، فقر ، غم ...

   انگار سعی داشتم ، خودم ، این احساس لذت را نابود کنم ، اما نمی شد!!!

   هنوز چند ساعت نگذشته که فهمیدم دوستی که چند ماه از او بی خبر بودیم را برده اند ناکجا آباد ، همان جا که خیلی ها را برده اند ، و این بغض شده بود ته گلویم .

   اما من داشتم لذت می بردم !!!

   قطعه کلمنته ، نت های پرنده ، رنگ های بنفش ، تق تق تق ... با فاصله 70 .

   هر کاری هم کنید ، هر چقدر بذر کینه بکارید ، هر چقدر مرا از بودنم ناامید کنید ، هر چقدر شادی را سرکوب کنید ، من یک جایی ، توی یک اتاق 20 متری ، با 5 تابلو ، یک کتابخانه ، یک تخت ، یک میز کار ، و عزیزی که با لذت پیانو می نوازد ، هنوز حسی به اسم لذت را تجربه می کنم ، هنوز هستم ، هنوز زنده ام ، هنوز خودم ، خودم را فراموش نکرده ام .

ندا 90.1.4

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

با من وعده ی دیداری بده ...

   در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم،
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را،
در پرده یی که می زنی مکرر کن.

   در فراسوی مرزهای تن ام
تو را دوست دارم.
در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هچوم کرکس های پایان اش وانهد...

   در فراسوی عشق
تو را دوست می دارم،
در فراسوی های پرده و رنگ.
در فراسوی پیکرهای مان
با من وعده ی دیداری بده.

احمد شاملو


 
ندا

۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

سطر های خط خورده...

سطر اول

   همایش توی آمفی تئاتر برگزار می شود و من کنجکاوانه خیره شده ام به فراخوان روی برد : نقد و بررسی فیلم خط و نشان رهبری دسیسه جدید شبکه بی بی سی .هم خنده ام گرفته بود هم توی گلویم بغض داشتم ، دلم می خواست از یک نفر بپرسم ، این جلسه نقد و بررسی کرسی موافق هم دارد؟
خط می زنم ، امروز فقط مال خودم نیستم ...

   توی آسانسور خسته از مسافرت چند ساعته و چند ساعت نشستن توی کلاس ، داشتم فکر می کردم غذا نخورده فقط بخوابم ، که چشمم به دیواره آسانسور خورد ، بزرگ حک شده بود : "سبز پیروز است" ، و پایین آن "درود به جنبش سبز" . خستگی که از تنم بیرون رفت هیچ ؛ گل از گلم شکفت و دلم گرم شد.همان طور سرخوش آمدم توی اتاق ، دو سه نفر کنار تخت من نشسته بودند ، مشغول آرایش و بلند بلند حرف زدن .خوشم نیامد از حرف هاشان لوس و بی حاصل بود ، من سعی می کردم در این بلبشو کمی استراحت کنم دو نفر وارد شدند و با صدای بلند داشتند از اتفاق توی کلاس و آمدن بسیجی ها صحبت می کردند که گوش های من تیز شد ، یکی گفت : " ما داشتیم با استاد بحث می کردیم که یکهو دو نفر بی خبر آمدند توی کلاس بدون توجه به استاد شروع کردند به خواندن دیوار ها و گفتند امروز گزارش دیوارنویسی در این کلاس داشتیم" ، من همچنان لبخند می زدم ،آن یکی گفت : "چه دیوار نویسی؟ مگه الان بازم می نویسن چیزی؟" من ساده دل گفتم:" چرااا من امروز توی آسانسور دیدم ، تازه روی همین میز کنار تخت هم هست"، و به انتظار شادی آنها ، با ذوق از جایم بلند شدم.همان دو نفر که تا چند لحظه پیش مشغول آرایش بودند و از شوهر و مادرشوهرشان حرف می زدند یک صدا گفتند "مسخره ها که چی بشه؟" من وا رفتم ، دلم می خواست بگویم این که شما سه ساعت پشت سر جد و آباد شوهرتان حرف زدید و بعد خیلی بی ربط از عشق به رفتن مشهد و زیارت گفتید مسخره نیست ؟ اما این که حتی در این خوابگاه هم صدای مردم پیچیده مسخره است؟
خط می زنم ، گوش سنگین ،تا صبح قیامت نمی شنود ...

سطر دوم
  
   دارم آماده رفتن می شوم ، هوا که سرد می شود تصمیم گرفتن برای این که چه بپوشی مراسمی ست برای خودش.دارم فکر می کنم دلم می خواست یک پیراهن شکلاتی پشمی تا سر زانو بپوشم ، با ساق بلند کرم رنگ ، یک کمربند چرم هم می بستم تا پیراهنم خوش فرم توی تنم بنشیند . یک شالگردن شیری رنگ بندازم دور گردنم ، جلوی موهام را صاف کنم و زیر موهام را درشت درشت تاب دار کنم جلوی آینه بایستم و وقتی آرایش کردم همان رژ قرمز دوستداشتنی ام را بزنم و آنوقت به خودم لبخند بزنم . یک کیف کوچولو بگیرم دستم و با پوتین های بلند زیر زانو بروم بیرون . چقدددددرررررررررررررر مسخره است ، دارم فکر می کنم چقدر آرزوهای من ، کوچک و مسخره است .
خط می زنم ..... تمام دلخوشی پوشیدن پیراهن کوتاه و قدم زدن توی خیابان های شهرم را خط می زنم ...
   حواسم هست که دارد به من نگاه می کند ، و هر لحظه که نگاهم به نگاهش گره بخورد یک لبخند همراه با دستپاچگی تحویلم می دهد . تا تنها باشم یکهو جلوی من سبز می شود و دائم سوالات بی ربط می پرسد، شاید باید جواب بدهم ، شاید باید من هم پابه پای او حواسم را جمع کنم ، شاید باید کمی حواسم به کارهایش و کارهایم باشد ...شاید...
خط می زنم ، هنوز کامم تلخ است و هنوزهم قلبم فشرده ست، این سطر هم خط می زنم...

   دو نفر دست هم را گرفته اند ، آرام آرام زیر گوش هم حرف می زنند ، دو نفر حرف نمی زنند اما توی چشمهاشان پر از حرف است ، یکی سرش را روی شانه آن یکی گذاشته و هر چند لحظه لبخند می زند ، من...... من هنوز درگیر سوال بی جواب خودم هستم ،و خیره به همه دو نفر های توی خیابان ذهنم دنبال چیز دیگری ست و چشم هام در وجود آن دو چیزهای دیگری را بررسی می کند و مشغول سرتاپا بالا و پایین کردن آنهاست . توی دل خودم ...........
خط می زنم ، فکر بی حاصل را خط می زنم

   دلم که تنگ می شود...
همان جا خط می زنم ، این یکی را باید از ریشه خط زد ، باید ریشه این یکی را سوزاند ، پس می سوزانم این بار ...

سطر سوم

   همیشه دیر می رسم به کلاس ، همیشه ی خدا شاگردم زودتر از من رسیده ، قدم هایم را بلند تر می کنم مگر این که کمی زودتر برسم ، یک ماشین جلوی پایم ترمز می کند ، خانم ... بفرمایید برسونمتون.ااا خودش است شاگردم ، چه خوب او هم امروز دیر کرده ، سلام می دهم ، دلم می خواست با او دست بدهم و از این که از دویدن توی خیابان نجاتم داده تشکر کنم.
خط می زنم ... من توی ذهن آدم ها نیستم که بدانم مثل من از تمام این سنت های دروغی و الکی خسته شده یا نه .. پس خط می زنم

   گاهی دلم می خواهد به او بگویم که از تمام محبت هایش ممنونم ، دلم می خواهد بداند که برایم یک دوست است و بداند معنی یک دوست برای من با یار فرق دارد ، دلم می خواهد مثل یک دوست بغلش کنم و از تمام محبت هایش تشکر کنم ، دلم می خواهد به خاطر لطف هایش ببوسمش.
خط می زنم ... من دخترم و او پسر ...... دلیلی واضح تر از این برای خط خوردن یک سطر دیگر؟؟؟
  
   از همان روز که به یاد دارم همه چیز را خط زده ام ، اعتقادم را خط زده ام ، اعتراضم را خط زده ام ، نیازم را خط زده ام ، آرزویم را خط زده ام ، دوستی را خط زده ام ، میل یک آغوش کشیدن ناقابل را خط زده ام ، جسارت فریاد خواسته ام را خط زده ام ، احساسم را خط زده ام ، شور و هیجانم را خط زده ام ، دوست داشتنم را خط زده ام ، و بوسیدن و …..حتی امروز خیلی حرف ها را همین جا ، جایی که قرار بود روزی خودم باشم ، خط زده ام....

ندا

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

آسمان همیشه آبی ست !!!

   ساعت بزرگ شهر رو به آسمان از خورشید پرسید، اگر امروز روی دوازده ظهر بایستم ، و دیگر حرکت نکنم قول می دهی که غروب نکنی؟ خسته شده ام از ساعت های تنهایی شب ، از این همه سکوت !
دلم شلوغی می خواهد و مردمی که هر روز در رفت و آمدند تا یادم برود که چقدر تنهام...
خورشید
       – خورشید بود آخر ، وسیع و مهربان –
قبول کرد که غروب نکند !
ساعت بزرگ شهر روی دوازده ظهر ایستاد ،
خورشید غروب نکرد ،
همه جا روشن بود،
همیشه روز بود ،
و مردم در رفت و آمد.
خبری از تنهایی و سکوت شب نبود
اما
       ساعت بزرگ شهر برای همیشه خواب بود !!!

   من داشتم تاب بازی می کردم شاید ، زیر درخت تنومند توت توی حیاط خانه خانم جان ، شاید هم توی کوچه محلشان از روی گودال های آب ، یادگاری باران چند ساعت پیش می پریدم و گاهی توی یکی از گودال ها:

شالاپ..........صدای جیغ مامان

   شاید هم موقع قایم باشک بازی بود ، وقتی یک جای دنج پیدا می کردم که باید ساعت ها می گذشت تا پیدایم کنند و من چقدر این انتظار را دوست داشتم ، هر چند که همیشه متهم به خراب کردن بازی بودم .

   خلاصه یک جایی بود که من تنها بودم ، از آن روزهای ابری که بدجور دلم می گرفت ، همان موقعی که غصه می خوردم برای آسمانی که آبی نبود ، خاکستری بود ، دلگیر بود.چشمهام خیره به آسمان بود نمی دانم چند سال داشتم هر چه بود خیلی کم بود .سن و سالی که آدمیزاد به تشخیص می رسد ،چون کسی به من نگفته بود این آسمان نیست که خاکستری ست ! همیشه این سوال توی ذهنم بود که مگر آسمان آبی به آن زیبایی چه ایرادی داشت که گاهی خاکستری رنگ می شود؟ و دلم می گرفت .

   باید خیلی کوچک بوده باشم ،یادم هست مال آن موقع هاییست که قدم حتی از بوفه آشپزخانه هم کوتاه تر بود و برای برداشتن یک لیوان باید سه تا از قابلمه های مامان را روی هم می گذاشتم .یک روزی از آن روزها که کودک تر از امروز بودم ، خیره به آسمان خاکستری ناگهان چیزی دیدم : مثل یک حادثه ، مثل یک جادو وبرای قلب کوچک من و چشم هایی که همیشه و همیشه عاشق خیره شدن به آسمان آبی بود مثل یک معجزه.

      تکه ای از آسمان آبی بود!!!

   نمی دانم چند سال گذشته ، اما این یکی از شیرین ترین خاطرات زندگی من است روزی که فهمیدم این آسمان نیست که خاکستری ست ، آسمان همیشه آبی ست . برای خودم توی دنیای کوچک کودکی یک کشف تازه داشتم .انگار تمام آن دلتنگی هایی که از آسمان خاکستری توی قلبم بود ، یکهو باز شد.آنقدر زل زدم به تکه های کوچک آبی آسمان تا ابرها از رو رفتند و من فاتحانه و شادمان درس تازه ای از زندگی گرفتم .
   مدت هاست حس می کنم آسمان دلم ابری ست ، بارانی هم نیست تا کمی سبک شود این بغض عجیب.اما امروز مثل یک ندای 4 یا 5 ساله چشم دوخته ام به تکه های آبی کوچک آسمان دلم .آنقدر خیره می شوم و آنقدر نگاه می کنم تا تمام ابرهای خاکستری از رو بروند ،و من فاتحانه گذر از روزهای خاکستری را جشن بگیرم .


ندا 90.5.29

۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

من کسی می شوم ...

   داشتم توی دلم شعر فروغ را زمزمه می کردم ، یکی از آنهایی که خیلی دوست دارم

من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت می شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست،
مثل پدر نیست ،
مثل انسی نیست ،
مثل یحیی نیست ،
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
   چقدر این شعر شیرین است ، چقدر به دل آدم می نشیند از بین انبوه شعرهای فروغ که همیشه قلبم را فشرده می کند این یکی همیشه امید بخش و پر از حرف بود برایم هر چند وقتی به کنایه هایش می رسیدم چشم هایم پر از اشک می شد
...
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوضشان هم خونیست
و تخت کفشهاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند؟ چرا کاری نمی کنند؟

   و من باز هی از خودم می پرسم چرا کاری نمی کنند؟؟
   اما شیطنتم می گیرد وقتی می خوانم :

چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می آید

   و بعد خودم دنبال چیزهای خوب خودم می گردم :

چقدر روشنی خوب است
چقدر دوچرخه سواری خوب است
چقدر توی استخر زیر آبی رفتن خوب است
چقدر یک روز با تاپ و شلوارک تو خیابان ها دویدن بدون ترس از زالوهای کثیف خوب است
چقدر دوستداشتن خوب است
چقدر بدانی یکی دوستت دارد خوب است
و من چقدر همه چیزهای خوب را دوست دارم
و من چقدر دلم می خواهد یک نفر را ببوسم

   و من دارم فکر می کنم انگار همه به دنبال یک کسی برای خودشان می گردند ، من هم یک روزی همین را نوشتم ، توی همان دفتر بزرگ قرمز رنگ که مال کلاس خیاطی 16 سالگی مامان بود چند صفحه اولش طراحی های مامان بود و بقیه صفحه ها سفید سفید سفید.از همان بچگی دلم غش می رفت وقتی یک کاغذ سفید می دیدم ،آرام نداشتم تا چیزی بنویسم یا طرحی بزنم. هنوز هم برگه های A4 جلوی میز رضا قند توی دلم آب می کند.چه نقشه ها کشیدم برای آن دفتر بزرگ که عین دفترنمره کلاسمان بود ، 14 سالم بود انگار وقتی آن دفتر مال من شد ، و من توی هر صفحه اش هر چه نوشتم اولش این بود : من به دنبال کسی می گردم
تمام نوشته هایم با این کسی شروع می شد .و من توصیف می کردم این کسی خودم را.آنقدر گشتم و گشتم تا یک روز فکر کردم کسی من هم پیدا شده.
   اما سخت در اشتباه بودم ، نه تنها کسی من پیدا نشده بود ، اشتباه من همین جستجوی بی حاصل بود.
   هفته گذشته بود جایی بودم ، انگار آن ها هم به دنبال کسی می گشتند ، این روزها انگار همه به دنبال یک کسی می گردند

کسی برای دوست داشتن
کسی برای عاشق شدن
کسی برای درد دل
کسی برای آغوش
کسی برای آرامش
یا بعضی ها کسی برای سربه سر گذاشتن و آزار دادن مگر درد درونیشان کمی فراموش شود
اما آدم هایی هم هستند که خودشان فکر می کنند خیلی کسی مهمی دارند کسی که قرار است دنیایشان را نجات دهد.چقدر بدم می آید از این کسی...
   نمی دانم کی ، یا کجا این توی ذهن من نشست، شاید آن کتاب پلی به سوی جاودانگی باخ بود که خواندم یا شاید آن موقع که کسی خودم در حقم کسی نشد. نمی دانم ، یک روزی به خودم گفتم من به دنبال کسی نمی گردم. من کسی را نمی خواهم .آهای آدم ها من قبول ندارم که کسی می آید، چون نمی آید هزار هزار سال هم که بنشینید و منتظر بمانید کسی نمی آید.

کسی منم
کسی شما هستید
کسی که قرار است بیاید
کسی که قرار است مثل هیچ کس نباشد

حالا من خودم یک چیز تازه می نویسم. هنوز هم شعر فروغ را دوست دارم ، اما قبول ندارم.

کسی نمی آید
کسی در کار نیست
من ، کسی می شوم
کسی که مثل هیچ کس نیست
کسی که مثل او نیست
مثل آن آدم خیالی که همه منتظرش هستند نیست
کسی که قرار نیست با اسب سفید بیاید
من کسی می شوم
اما نه آن کسی که قرار است دنیا را نجات دهد
چون کسی در کار نیست
و دنیا نجات نمی یابد
من کسی می شوم نه آن کسی که قرار است با شمشیر حق بیاید
من شمشیری ندارم چون شمشیری در کار نیست
من کسی می شوم
کسی که شمشیرش محبت باشد
من کسی می شوم
برای خستگی مادرم
برای این همه سال،سوال های بی جوابش
من کسی می شوم
می خواهم کسی باشم برای پدرم
برای پاها و دست های زحمت کشیده اش
برای پیشانی چروک خورده اش
من کسی می شوم
کسی برای نسا
برای دلتنگی هایش
برای بغض هایش
کسی می شوم برای آرزوهایش
من کسی می شوم برای رضا
برای تمام سکوت های پر از بغضش
کسی می شوم برای تنهایی اش
من کسی می شوم
برای سارایم
برای حرف هایش
برای شیرینی هایش
می خواهم کسی باشم برای گلناز
برای تمام روزهایی که نشد با هم باشیم
می خواهم کسی باشم برای آن که به دنبال کسی می گردد
برای همان که روزی به دل بنشیند
کسی برای تنهایی هایش
کسی برای بی پناهی هایش
و شانه ای برای اشک هایش
آغوشی برای آرامشش
گوشی برای تمام نگفته هایش

در دلم با آنها خواهم بود
در نفسم با آن ها خواهم بود
در صدایم با آنها خواهم بود

من کسی می شوم که هیچ کس نتواند آمدنم را بگیرد و دستنبند بزند
من همان کسی می شوم که از لابلای اطلسی ها می آید
کسی که از صدای شرشر باران می آید
من کسی می شوم
کسی برای " نه " گفتن
برای ایستادن
من کسی می شوم چون کسی در کار نیست
کسی نمی آید
من می آیم
من همان کسی می شوم که قرار است بیاید
همان کسی که سکوت نمی کند
همان کسی که یک گوشه ساکت نمی نشیند
کسی که از خدا بزرگتر نیست
کسی که قدرتمند نیست
کسی که نمی تواند نان را قسمت کند
کسی که نمی تواند پپسی را قسمت کند
کسی که نمی تواند پول برق را کم کند
نمی تواند هوا را خنک کند
کسی که نمی تواند پول یارانه ها را زیاد کند
اما همه قدرتش دوست داشتن است
تمام توانش محبت است
تمام نیرویش امید است
من کسی می شوم که عشق را قسمت می کند
از همه مهمتر من کسی می شوم که منتظر هیچ کس نیست
من تمام کسی هایی که می توانم باشم می شوم
کسی می شوم که به آدم ها یاد بدهد کسی در کار نیست
کسی نمی آید
من کسی می شوم تا به آدم ها بیاموزم خودشان باید کسی خودشان باشند
آن وقت شاید از بین همین آدم ها
یکی آن کسی باشد که نان را قسمت می کند و پپسی و یارانه و نفت...
آن وقت تمام کسی های نیامده ، آمده اند.

جمعه 90.4.31

ندا

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

تغییر ذائقه



   وقتی ما بچه بودیم هلو ها طعم دیگری داشتند .نه فقط هلو ها اصلا وقتی بچه بودیم همه خوردنی ها یک طعم دیگر داشت .مثلا از عطر یک موز می شد مست شوی یا با بوی یک سیب می شد یک بعد از ظهر پاییز سر حال بود.یادم هست هر زنگ تفریح توی مدرسه بعد تغذیه (حالا ترد بود یا ویفر یا یک لقمه خوشمزه از دست پخت مامان )حتما باید یک سیب هم می خوردم و این سیب خوردن من انقدر معروف بود که آوازه اش به مدیر و ناظم هم رسیده بود و خلاصه این سیب خوردن من سوژه ای بود برای خودش ،تا هر کس سیبی توی دست من ببیند لبخندی بزند و آرام بخندد. از همه این ها بگذریم داشتم راجع به طعم خوردنی ها می گفتم . بله ، بچه که بودیم تا گاز اول را از یک هلوی آب دار میزدم نه تنها طعم هلو که عطر مسحور کننده اش توی تمام وجودم می پیچید که همان موقع بی اختیار یک اممممممممم می گفتم و نفس می کشیدم. کلا سیب و هلو را دوست داشتم بیشتر ، نفس بکشم تا بخورم. اما خوب خیلی وقت است که فهمیده ام میوه ها این روزها دیگر طعم میوه های کودکی ام را نمی دهد. رو کردم به مامان و گفتم :چرا هلو ها دیگه طعم هلو های بچگی رو نداره ؟ مثل همیشه با آن نگاه مهربان بی مانندش و لبخند شیطنتی که هر وقت این طور سوال هایی می پرسم روی لبانش می نشیند بدون معطلی گفت :خوب معلومه اینا طبیعی نیستن که ، هزار و یک کود زیرش می ریزن.هنوز حرف مامان تمام نشده بود که بابا امان نداده گفت : نه ندا جان بحث این حرفا نیست منم فکرشو کردم اما جواب من یه چیز دیگه اس این طعم میوه ها نیست که عوض شده این ذائقه من و تو که عوض شده.بابا شاید خودش هم نمی دانست با گفتن این جمله مکاشفات جدیدی توی قلب من شروع شده.
   فرضیه بابا : اگر میوه ها امروز طعم میوه های بچگیمان را ندهد، به این خاطر است که حس چشایی ما بزرگ شده.این فرضیه می تواند درست باشد ، البته در حال حاضر به نظرم کاملا درست است وقتی بچه بودیم تعداد هلو هایی که خورده بودیم خیلی کم تر بود پس هر کدام که می خوردیم یک تجربه جدید محسوب می شد و برایمان تازگی داشت با گذشت این همه سال وقتی این همه طعم های مختلف را تجربه کردیم مسلم است که تجربه ی همان حس تازگی ، سخت می شود. حالا دارید فکر می کنید خوب که چی؟ خوب مکاشفات من از همین جا شروع شد ، اصلا اگر فکر کنیم بابای من اشتباه کرده و فرضیه اش درست نیست ، اما یک چیزی عجیب این وسط درست است . تا حالا فکر کرده اید چرا خیلی احساس های شیرینی که برای اولین بار بر شما گذشته بعد از تکرار چند بار وچند بار دیگر مثل گذشته نیست؟ همان حسی که یکروز قلبمان را به تپش وامی داشت ، احساسی که عجیب روزی کنجکاومان می کرد همان حس امروز خیلی ساده توی وجودمان می میرد. اتفاقی که یکروز کلی روحمان را متزلزل می کرد امروز یک " برو بابا " خرجش می کنیم. حسی که یک شب تا صبح بیدار نگهمان می داشت امروز نصیبش چند دقیقه سکوت و یک پوزخند می شود.بعد تو از خودت می پرسی ،چرا انقدر بی رمق شده ام ، چرا مثل سنگ هستم ، پس کجا رفت آن همه شور و هیجان؟عجیب است؟؟؟ نه عجیب نیست! این همان اتصال کائنات است همان صدایی که با ما حرف می زند ، " ذائقه روح من و شما تغییر کرده ". حالا دیگر به سادگی قلبمان نمی لرزد ، به سادگی شیفته چیزی نمی شویم آخر ذائقه مان بزرگ شده ، آنقدر طعم های مختلف چشیده ایم از این احساس به آن احساس که دیگر به راحتی طالب نمی شویم و یا بهتر است بگویم به راحتی فراموش می کنیم.این مثال من منحصرا به یک احساس مشخص نیست به تمام خواسته ها مان اشاره می کنم. و شاید برای آن خواسته ای که بیشتر وقت خرجش کردیم و در آخر هیچ ، بیشتر.
بله می دانم سوال خیلی ها چیست .بله من هم گاهی یکهو یک هلویی می خورم و با ذوق می گویم خدای من این طعم بچگی ها را دارد ، برای این هم دلیل دارم ، خوب شاید واقعا آن خوردنی خوشمزه خیلی خیلی منحصر به فرد بوده باشد ، در این صورت ذائقه سرد و ساکت شما هم نمی تواند در برابر این حس خوب سکوت کند. دارم فکر می کنم پس بد نیست گاهی ببازی ، گاهی از دست بدهی ، گاهی زمین بخوری چون وقتی برخواستی با دقت بیشتری به دورو برت نگاه می کنی شاید تو همان کودک کنجکاوی بودی که هر چیز کوچکی توجهش را جلب می کرد و ازدیدن هر چیز جدیدی ولو معمولی، ذوق زده و بی تاب می شد اما حالا که از دست دادی ، حالا که زخم خوردی  ،حالا که این زمانه ذائقه ات را تغییر داده پس به دنبال آن چیز منحصر به فرد خواهی بود .

ندا

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

چهل سالگی...


مدتی ست دلم عجیب قنج می رود برای چهل سالگی ام روزی که مثل مامان شوم ، فکر می کنم خوش به حالش دغدغه های من را ندارد.
من جیغ می کشم ، مامان لبخند می زند
من از گریه زار می زنم ، مامان لبخند می زند
من از شادی فریاد می کشم ، مامان لبخند می زند
من از ترس داد می زنم ، مامان لبخند می زند
من از اوضاع زمانه کلافه می شوم مامان هنوووووز لبخند می زند!!!
 آخر کار همیشه یک جمله دارد : " نگفتم؟" و الحق که هر چه بگوید انگار همان می شود .اما خودش می گوید "صبر نداری صبر داشته باش می فهمی ."

آخ که دلم صبر چهل سالگی می خواهد .

ندا

۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

سفرنامه


به نام خدا

سفرنامه
 90.3.6 (کوه نوردی به همراه اوخان )

سفر زیاد رفته ام ، شاید لطف بی پایان خدا بوده ، که از کودکی همراهان شیفته طبیعتی داشتم و به لطف آنها در طول هر سال چندین و چند بار پا به دامان طبیعت زیبا نهاده ایم. اما این اولین باریست که عزم نوشتن سفرنامه دارم ، شاید چون این سفر متفاوت از تمام سفر هایی بود که در این نیمی از نیم قرن عمرم رفته بودم. متفاوت تر از تمام آنها ، شاید به این دلیل که این بار تنها به دامن طبیعت برای تفریح نرفتیم و کمی با کوه و پستی و بلندی هایش دست و پنجه نرم کردیم.در طول این سفر به یاد ماندنی ، احساسات عجیبی را تجربه کردم ، و هر لحظه متفاوت از لحظات دیگر بودم ،بنابراین سفرنامه ام را به چند بخش تقسیم می کنم ، که مسلما هر بخش ادبیات متفاوتی خواهد داشت .

شروع نامه

قصه از آنجا آغاز شد که بعد از این همه مدت دوری ، بالاخره به همت سارا و مهرداد گروه قدیمیمان عزم سفر به انزلی کرد ، و خیلی از بچه ها کار و زندگی را برای دو روز آخر هفته تعطیل کردند و عجب تصمیم خوبی. یک روز در دانشگاه گذشت و بار دیگر خاطرات دو سال شیطنت برای همه زنده شد ، و من پس از یک سال و اندی برای اولین بار از بودن در دانشگاه کنار دوستانم بدون هجوم فکر های بد لذت بردم ، گلناز با کادوی پیشبینی نشده اش کلی دل مرا شاد کرد. شاید تمام ما در آن روز به یاد ماندنی در جستجوی اولین روزها و اولین برخوردها ،مبهوت از گذشت سریع زمان و تمام اتفاقاتی که سپری شد بودیم. و این جمله که هر چند دقیقه یکبار تکرار می شد :چقدر زود گذشت !! بالاخره نهاری خورده شدو قرار ها موکول شد به دیدار دوباره کنار موج شکن و چقدر خوش گذشت عصری که آن جا غروب شد .و سارا ،مریم و مهرداد که مثل همیشه مرا غافل گیر کردند ، با هدیه های غیرمنتظره شان . بالاخره با خوردن یک یخ دربهشت ترش تمام تصمیم ها گرفته شد و برنامه ها برای فردا ریخته شد .من ، سارا و نگار (همسر امیر) مسئول تدارکات شدیم و وعده برای فردا 5 صبح و خداحافظی چند ساعته .

نورد نامه

ما به همراه گروه راهی کوه شدیم پس از طی مسیری به همراه مینی بوس ، بالاخره پیاده روی آغاز شد ، ابتدای مسیر گذر از میان خانه های روستایی و بیجارهای پر از نشای برنج ، با صدای دل نشین پرنده ها ، غورباقه ها ، و اعلام موجودیت گاوها بود. آماده بودم تا با تمام وجودم هوای سبک و تازه خرداد را ببلعم . من در کنار سارا دست به دست هم با مزه پرانی ها و شیطنت داشتیم از دومین روز همراهییمان پس از چند ماه لذت می بردیم . با بچه ها گرم صحبت بودیم و غافل از این که به خاطر پای نگار کلی از گروه عقب افتاده ایم و من که تا به حال با گروه کوهنوردی همراه نشده بودم ذهنم پر از سوال بود که چرا 3 نفر آخر صف انقدر آرام پشت سر ما در حرکتند ، هر چند که زود فهمیدم که آنها مسئول انتهای گروه بودند و چقدر تحسین برانگیز بود حوصله شان بابت ما ، که آرام آرام به خاطر مشکل پای نگار حرکت می کردیم . ادامه شوخی های دیروز و توی مینی بوس در حال تکرار بود ،که بحث فلسفی جالبی بین ما درگرفت و در آخر تصمیم بر این شد که ادامه ندهیم تا از مناظر و آرامش کوه غافل نشویم. پس از کمی استراحت و خوردن صبحانه گروه دوباره حرکت را شروع کرد و این بار مسیر یک مسیر جدی بود . من مبهوت آن همه هماهنگی و یکدستی گروه بودم. قبل از حرکت مسئول گروه که آقای مهربانی بود (اگر باز اشتباه نکنم آقای زنده رخ) آموزش های لازم و ضروری را برای کوهنوردی داد ،و یکی از اعضای مهربان گروه که امیدوارم هر جا هست سالم و شاد باشد (بسیار زیاد ما را در مسیر کمک کرد) در مورد اعضای گروه و یک سری مسائل مهم صحبت کرد و در پایان که مهندس فروزی از مسابقه عکاسی گفت . گروه حرکت کرد ، این بار نگار و امیر جلوی همراهان حرکت می کردند تا گروه با سرعت حرکت آنها تنظیم شود و این برای من بهترین قسمت کار بود ، از صبح با خودم فکر می کردم شاید اشتباه کردیم که بچه ها را به کوه آوردیم چون هم ممکن بود آنها اذیت شوند و هم گروه از عقب ماندن ما عصبانی ؛ اما این شیرین ترین قسمت بود .درس اول از کوهنوردی گروهی : هماهنگی ؛ به جای اشکال تراشی و اعتراض دیگران به ما ، آنها با ما تنظیم شدند ، به خودم یادآوری کردم که ندا جان این ها مثل تو اولین باری نیست که به کوهپیمایی گروهی آمده اند و حتما در طول این همه سال این هماهنگی بی مانند و جالب بینشان شکل گرفته .اعضای اصلی گروه با حوصله مراقب اوضاع بودند ، هر کدام در جای خود حواسش به همه بود ، در قسمت های تند و شیب دار چندین نفر برای کمک حضور داشتند و طعم زیبای هماهنگی همه جا و همه جا در جریان بود . و من شاد از این که این جا در دل طبیعت بکر فارق از زن یا مرد بودن کنار دوستانم ، انسان هستم ، وخبری از نسبت های سوری مضحک مثل خواهری و برادری هم نبود و عطوفت انسانی را در تمام اعضای گروه احساس می کردم ،سبزی طبیعت بین تمامشان جاری بود و آرامشی که بی شک از دل همین مسافرت های کوتاه روییده.
من داشتم یاد می گرفتم ، کوهنوردی تنها بالا رفتن در دل سنگ و گل نیست ، کوهنوردی یعنی تمرین صبر ، تمرین استقامت ، یعنی محک زدن اراده ، یعنی درست همان کاری را انجام بده که مطمئنی قادر به انجام آن نیستی ، (و این در مورد من صادق بود وقتی به شیب های تندی که پشت سر می گذاشتم خیره می شدم و با خود می گفتم خدای من ، من از این مسیر رد شدم؟؟ ). بالاخره مسیر دو ساعته طی شد و ما به مکان وسیع سرسبزی رسیدیم تا برای استراحت و نهار اطراق کنیم. سارا و مریم مسئولیت آماده کردن نهار را به عهده گرفتند و من بعد از خوردن نهار بالاخره فرصتی برای خلوت کردن یافتم. کنار رودخانه روی سبزه ها نشستم ، مثل همیشه ها تمام وجودم خواهان یکی شدن با برگ ها و درخت ها و سبزه ها بود و خیره به رودخانه ، مست از صدای جریان آب و مسخ از چهچه پرنده ها به رویا رفتم .

ادب نامه

رود زنده بود ،با همه وجود زنده بودنش را فریاد می زد ،برگ های سبز کوچکی با اشتیاق از درخت جدا می شدند و تن به آب می زدند و در این زندگی شناور می شدند ، چشم های من همچنان خیره بود و انگار قلبم تپش نداشت. رود زنده بود و لحظه ای اندیشیدم که زندگیش را به من فخر می فروشد .تمام وجود پرنده ها سرشار از انرژی عجیبی بود برای خواندن ،و پرسش ها و پاسخ هایی که بین شان رد و بدل می شد و من نمی فهمیدم ، و شاید آن ها نیز از من حرف می زدند با آن ظاهر ساخته و درون خسته. و زمان که کاش همان جا ایستاده بود مانند قلب من ، مانند تمام حوادث عجیبی که در این دو سال بر من گذشت ، باد هم مرا  درک کرده بود شاید وقتی با تمسخر موهایم را توی چشمهایم می ریخت تا به خود باشم و با آن همه زیبایی یکی نشوم .یکی شوم؟؟ همیشه اندیشه ام این بود که زمانی خواهد رسید که من هم جزئی از این منظره باشم مثل یک برگ یا نسیمی از باد ، یا شاخه ای از درخت ،یا سنگی از کف آن رودخانه ،یا شاید حداقل پری از بال آن پرنده که بی توقف نغمه سر داده بود ، و شاید باشم ،شاید هستم چون تنها آنجاست که من ساکت و آرام و مطیع همه چیز را فراموش می کنم .

اکتشاف نامه

بی اختیار چشم هام پر از اشک بود ، داشتم دنبال آن حس غم همیشگی ام می گشتم دنبال آن درد عجیب ، آن بغض بی امان ، اما خبری نبود ، این جا خبری از غم نبود ، مدت ها بود غافل شده بودم از خودم از آن حس عجیب بیداری که شاید تنها گاهی در خواب های خستگی محو می شد و حالا خبری از آن نبود ، سبک بودم و داشتم فکر می کردم انگار تمام این دو سال مثل یک خواب چند ساعته شیرین گذشته و من مقتدرانه بالای قله کوه به روزهای سختی خیره شده ام که پشت سر گذاشتم.به سالی که با ندانم کاری به باد دادم ، به روزهایی که در غفلت گذشت ، اما لحظه ای احساس پشیمانی نمی کنم ، یاد حرف استادم افتادم ، وقتی با غم به چشمانش خیره شدم و گفتم : یک سال به هدر رفت چون من در رویای عبثی بودم و او خندیده بود و با همان لبخند همیشگی گفته بود :تمام آن هایی که مریض می شوند مدتی استراحت می کنند و تو بهترین مریضی هستی که این دوره نقاهت را با صبر پشت سر گذاشتی و امروز سربلند از این پیروزی و آگاه از تمام برنامه های گذشته ات راهی مسیر جدیدی هستی . و من ندایی که مثل همیشه ، متفاوت از هر لحظه ای که گذشته ، بودم  با اقتدار در دلم احساس شادی کردم .

شیطنت نامه

سیر وسفر ظاهری من به سیر و سفر باطنی خوبی رسید ، و احساس سبکی که پس از دوسال تمام وجودم را آرام کرد. حالا وقت نشستن نبود ، به جمع بازی دوستان پیوستم و چقدر خندیدیم و من دوباره و دوباره طعم شیرین انسان بودن را فارغ از زن بودن با تمام وجودم حس کردم ، وقتی بی ادعا و بی ترس مثل کودکی هایم هر چقدر دلم خواست بلند خندیدم و شیطنت کردم ، وقتی بی تفاوت به تمام عناوین دست و پاگیر کنار بهترین دوستانم بالا و پایین پریدم و شاید آن همه انرژی خوب بود که ما را در بازی پیروز کرد . و من پس از مدت ها مثل یک ندای 7 ساله شیطنت کردم :)

پایان نامه

مسیر برگشت ، با همان آرامش و با انرژی صدبرابر بیشتر طی شد ، شاید حالا بعد از چند ساعتی که بر من گذشت آماده بودم تا چند برابر این راه را طی کنم و حتی ثانیه ای خسته نشوم ، چون من آن من قدیمی نبود ، انگار در این چند ساعت پوسته بی ارزش و سطحی یک سال گذشته از من جدا شده بود و حالا من با بال های طلایی تازه بیرون آمده ، آماده پرواز به سمت تمام خواسته هایم بودم . وشاید با لبخندی ، به چهره تمام آنهایی که در ظاهر  آزارم دادند و شاد ، از این که برنده بازی من بودم . این سفر برای من یکی سفر معمولی نبود بهانه ای بود برای دیدن دنیایی که گم کرده بودمش بین آدم هایی که هم را بی دلیل و به خاطر وجود انسانی دوست داشتند .شاید محبتی که بین اعضای گروهمان بود ، صبری که همه نسبت به هم داشتند ، مهری که ثانیه به ثانیه حس می کردم تمام بی اعتمادی گذشته را از من ربود ، و قلبم را به او که سعی کرد زشتی دنیا را نشانم دهد آرام کرد.

توقع نامه

حالا با تمام احساس سبکی و آرامشی که دارم ،به توقعات تازه ای از ندای امروز رسیده ام ، امروز من از خودم توقع دارم، با تمام احساس های خوب به مبارزه با همه سختی ها بروم ، ندای امروز می داند قرار نیست زندگی یک صفحه ملایم سمفونی روی گرامافون باشد ، می داند روزها و شب های سخت و طاقت فرسایی به انتظارش نشسته ،میداند روزی خواهد رسید که غم احساس سنگینی گذشته را باز خواهد آورد اما من راه جدیدی یافته ام ، راهی که مثل گذشته ها نیست ، راهی که من خودم هستم و به تنهایی بی نیاز از دیگران مشکلات را هر چند به سختی خواهم گذراند. راهی که قرار نیست تصور واهی از زندگی بی دردسر را نشانم بدهد، بلکه قرار است در آن یاد بگیرم زندگی یعنی جنگیدن و نترسیدن ،زندگی یعنی سیلی بخوری و برخیزی ، زندگی یعنی نامردی ببینی و جوان مردی کنی ، زندگی یعنی زخم بخوری و ببخشی ، زندگی یعنی برای تمام آن ها که آزارت دادند آرزوی خوب بودن کنی .زندگی یعنی زندگی کنی و اجازه دهی دیگران زندگی کنند بدون آزار تو.
پی نوشت یک : تا پایان نامه نوشتم طبق معمول نوشته ام را اول برای نسا خواندم ، و نازنینم گفت :خوب این که پایان خوبی نبود ،حالا توقع نامه ات را هم اضافه کن :)

پی نوشت دو : سارا ، مریم ، مهرداد ، علی ، محسن ، پویان ، امیر ، نگار ، حسین ، مهدی ، حمید ، یوسف ، شیوا ، میثم   ، نرگس ، المیرا ، محمود از این که روز مرا با بودنتان زیبا کردید ممنونم :)


پی نوشت سه : گلناز ،عطا، نوشین ، جایتان به راستی خالی بود :)

ندا

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

این گونه باشیم...

   اول سلام بعد از این همه مدت دوری و تشکر از سارا بابت این همه تحویل گرفتن من :)))

   نوشته های زیر تقدیم به همه دوستانم . برای من که خیلی خوب بودن این جمله ها سه سال از وقتی که برای بار اول خوندمشون می گذره و حالا فکر می کنم در این 3 سال یک طوری مثل فرمان های زندگیم بودن ، هم خوندنشون و هم عمل کردن بهشون کلی تو زندگی من تاثیر داشته،امیدوارم برای شما هم خوب باشه :)

اگر می گشاییدش ، آن را ببندید .
اگر روشنش می کنید، خاموشش کنید.
اگر قفلش را باز می کنید،دوباره قفل کنید.
اگر می شکنیدش ،آن را بپذیرید.
اگر نمی توانید تعمیرش کنید، کسی را صدا بزنید که می تواند.
اگر قرضش می گیرید ، پسش دهید.
اگر خرابی به بار می آورید،آن را درست کنید.
اگر جابه جایش می کنید ،دوباره سر جایش بگذارید.
اگر به کس دیگری تعلق دارد و می خواهید از آن استفاده کنید ، اجازه بگیرید.
اگر نمی دانید آن را چگونه به کار بگیرید رهایش کنید.
اگر به شما ربطی ندارد ،سوال نکنید.
اگر نشکسته تعمیرش نکنید.
اگر روز کسی را درخشان می کند آن را بگویید.
اگر آبروی کسی را لکه دار می کند آن را پیش خودتان نگه دارید .

                       نوشته شده در کتاب غذای روح

ندا