۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

لذت می برم ، پس هستم !

   وقتی هوس خاطرات می کنی و بعد از مدت ها به نوشته های خاک خورده ات سر می زنی ، گاهی بعضی از صفحه های فراموش شده دفترت حسی را بیدار می کنند که باید لحظه ای بیاندیشی تا شاید بخشی از آن را به خاطر آوری . هفته گذشته به رسم تمام شب های هول و استرس سمینار ، هوس سرزدن به نوشته هایم را کردم ، و به صفحاتی برخوردم که برای بازسازیشان بیشتر از چند لحظه به وقت نیاز داشتم ، اما از حس آن لحظه و مسخی نوشته هایم ( به سنت تمام روزهای دیوانگی ام ) آنقدر لذت بردم که دلم نیامد این جا ننویسمشان .

   من روی تخت دراز کشیده بودم ، چشم هام مستقیم به آخرین نقاشی عمه روی دیوار بود ، صدای آهنگی که عمه می نواخت هم آرام آرام توی گوشم ، آخرین درسش را تمرین می کرد ، قطعه ای از کلمنته و من مثل مسخ شده ها ...

   گلدانی پر از گل های داوودی تازه چیده ی بنفش ، تمام تابلو به رنگ بنفش ؛ رنگی که همیشه دوستش داشتم ، ضربه انگشت های عمه روی دکمه ها و رقص روی کلاویه ها و صدای مترونم : تق تق تق ... صدای منظم با فاصله 70 تق تق تق ...

   داشتم به حال عجیبم فکر می کردم ، احساسی که نمی شناختمش ، پلک هایم سنگین می شد وناگهان چشم هام بسته می شد ، خواب نبودم انگار ، هر چند ثانیه وقتی آهنگ به اوج می رسید چشم هام باز می شد و نگاه مستقیمم به آخرین تابلو . یک لحظه به خودم آمدم ، من دارم لذت می برم ؟؟!

   خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم ، در جنگل ، در ساحل ، بین گل ها و سبزه ها ، ساعت های تنهایی شب توی حیاط ، وقتی آسمان پر از ستاره بود و شهاب ها هر چند لحظه یکبار غافلگیرم می کردند ، انگار همیشه دنبال این احساس بودم . اما همیشه یک چیزی کم بود ، همیشه یک جای کار می لنگید ، کم کم داشتم باور می کردم ، لذت بردن فقط یک فکر انتزاعی ست ، چیزی که وقتی " نیست " ؛ " هست " !!! وقتی به فکر چیزهای دوستداشتنی هستی اسمش را لذت می گذاری ، اما درست وقتی باید لذت ببری فراموشش کرده ای ، درست وقتی همه چیز فراهم است تو یادت می رود که داری لذت می بری .

   حالا چطور حواسم جمع شده ؟ من دارم لذت می برم . از صدای این آهنگ ، از رنگ های اعجاب آور این تابلو ، از ترکیب این دو با هم .

   عمه بی توجه به من ، آرام آرام با بهترین ژستی که یک نوازنده می تواند بگیرد ، انگار روی سن بزرگترین کنسرت قرن نشسته باشد ؛ اجرا می کرد ، شاید اوج احساس و لذت او مرا این چنین غرق لذت کرده بود .

   همچنان صدای ضربه رو دکمه ها ، رقص انگشتان بین کلاویه ها ، صدای منظم مترونم تق تق تق ... با فاصله 70...

   انگار نت ها را که توی هوا پرواز می کردند می دیدم ، نت هایی با انواع رنگ های بنفش ترکیب شده با خاکستری ، آرام آرام پرواز می کردند و من همانند مسخ شده ها ...

   نگاهی به دور و برم انداختم ، من روی یک تخت کنار اتاق ، کنار تخت کتابخانه کوچک عمه و میز کار ، و کمی آن طرف تر خودش پشت پیانو فارغ از من .چهار تابلوی دیگر هم روی دیوار هست ، دو تا گلدان گل دیگر و یک نقاشی خیلی قدیمی ، قدیمی تر از تولد من . اینجا خبری از درخت های سر به فلک کشیده با پیچک های همیشه سبز نیست ، اینجا خبری از رودخانه های همیشه جاری و پرندگان زیبا نیست ، قلب من اینجا سرمست حضور کسی نیست ، و من عوض نشده ام ، همان ندا هستم ، همان ندا با تمام خاطرات تلخ و شیرین و یکسال گس که پشت سر گذاشته ، و قلبی که ...

   خنده ام گرفت ، کمترین امکانات برای لذت بردن . داشتم سعی می کردم کمی یادم بیاید چرا قبلا لذت نمی بردم ؟ خارج از این اتاق ...

   بله خارج از این اتاق اتفاقات ناگواری در حال رخ دادن است ، خارج از این اتاق آدم هایی هستند همانند سنگ ، بعضی هاشان دروغگو ، بی وفا ، ریاکار ...

   بعضی هاشان ساده ، بی فکر ...

   بعضی هاشان ...

   آدم هایی که انگار کمر بسته اند به آزار ، به پخش کردن نفرت ...

   بیرون از این اتاق آدم هایی هستند که رنج می کشند ، از نابرابری ، بی عدالتی ، از دروغ ، فقر ، غم ...

   انگار سعی داشتم ، خودم ، این احساس لذت را نابود کنم ، اما نمی شد!!!

   هنوز چند ساعت نگذشته که فهمیدم دوستی که چند ماه از او بی خبر بودیم را برده اند ناکجا آباد ، همان جا که خیلی ها را برده اند ، و این بغض شده بود ته گلویم .

   اما من داشتم لذت می بردم !!!

   قطعه کلمنته ، نت های پرنده ، رنگ های بنفش ، تق تق تق ... با فاصله 70 .

   هر کاری هم کنید ، هر چقدر بذر کینه بکارید ، هر چقدر مرا از بودنم ناامید کنید ، هر چقدر شادی را سرکوب کنید ، من یک جایی ، توی یک اتاق 20 متری ، با 5 تابلو ، یک کتابخانه ، یک تخت ، یک میز کار ، و عزیزی که با لذت پیانو می نوازد ، هنوز حسی به اسم لذت را تجربه می کنم ، هنوز هستم ، هنوز زنده ام ، هنوز خودم ، خودم را فراموش نکرده ام .

ندا 90.1.4

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

با من وعده ی دیداری بده ...

   در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم،
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را،
در پرده یی که می زنی مکرر کن.

   در فراسوی مرزهای تن ام
تو را دوست دارم.
در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هچوم کرکس های پایان اش وانهد...

   در فراسوی عشق
تو را دوست می دارم،
در فراسوی های پرده و رنگ.
در فراسوی پیکرهای مان
با من وعده ی دیداری بده.

احمد شاملو


 
ندا