۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

ساده که باشی ...

ساده که باشی،
              تنها می شوی؛

درست همان هنگام که " درگیر بودنت هستی "

ساده که باشی
             مضحک می شوی؛
            
از چشم تمام پنجره های باز کوچه .

مضحک است :
    که عاشق پرنده باشی ،
    با گل ها حرف بزنی ،
    به آسمان خیره شوی و چشم هات پر از اشک شود ،
    روی یک پله بایستی و حس پرواز کنی ،
    از میان گل های مینا مارپیچی بدوی ،
    وقتی زمین خوردی از ته دل بخندی ،
 
   و اوج شادیت : دست به دست قدم زدن باشد!!!

ساده که باشی ،
تنها که باشی ،
             غمگین می شوی .

آنوقت غم ساده تنهاییت ،
       می شود صدای بودنت ،
              صدای روزهایت .
و نوای روزهایت ،
           نوای شورانگیز غم .

ساده که باشی ،
تنها که باشی ،
غمگین که باشی ،
          آرام آرام قد می کشی ،
          سربلند می کنی ،
          بزرگ می شوی ،
          و لبخند می زنی .

ساده که باشی
اشک دوست شب و روز چشمهات می شود ،
و تو
       آدمِ ساده ی ، تنهای ، غمگینِ مضحک
               اشک می ریزی : " بدون ترس "

ساده ای آخر ، دور از همه ،
و چه سعادتی از این ارزشمند تر؟!

ندا هجده / اردیبهشت / نودویک

۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

شبانگاه...

پاهایم را محکم بغل کرده ام، روی گلدان باریک ایوان که خیلی سال است بابا با سیمان پرش کرده نشسته م و مثل همیشه پیش از هر چیز فکر می کنم اگر پرت شوم پایین حتما یک جایی مثل دستم یا پایم می شکند، اما شاید هیچ کس حتی مامان همیشه نگرانم درک نکند چقدر مزه دارد، پاهایت را تنگ بغل کنی و توی تاریکی شب خیره شوی به آسمان و ستاره ها و از بین جیغ های اعضای خانه که هر ده دقیقه یک بار یاد تو می افتند و هجوم غیرمنتظره شهاب سنگ ها، توی دنیای خودت غرق شوی، یا به قول مامان که اسمت یادت برود حتی، آنوقت ها که هر چه صدایت می زنند یک سرفه هم نمی کنی که طفلی ها توی تاریکی نگویند اِ تو اینجایی... خیره شدم به ماهی که قرار است چند شب دیگر کامل شود، به خودم گفتم دو ماه گذشت، و بعد بلندتر گفتم دو ماه؟؟ باورم نشد انگار، دوباره گفتم واقعااا دوماه؟؟ به هر حال گذشت... من که نمرده ام، جمله معروفی که همیشه آخر همه خرابکاری هایم به خودم می گویم شاید چون بچه که بودم فکر می کردم ته بدبختی آدم شاید مردن باشد... نمرده ام که، هنوز زنده ام و زنده بودن یعنی هنوز فرصت هست برای جبران و البته برای کسی مثل من فرصت برای خرابکاری های بیشتر!!!
همین طور که داشتم به ماه نگاه می کردم و بازی "می شود"، "نمی شود" همیشگی م را با گم شدن و پیدا شدن ماه توی ابرها شروع کرده بودم، حس کردم در آسمانی که حالا تنها با نور مهتاب روشن بود، چیزی حرکت می کند، فکر کردم شاید از آن ستاره های چشمک زن قرن بیست و یکمی که سیصد چهارصد مسافر را به مقصد می برد دیده ام، اما جسم متحرک خیلی نزدیک تر از آن هیولای آهنیِ بی احساس بود، گفتم بی احساس چون آن جسم مشکوک متحرک انگار می رقصید، بله می رقصید به این دلیل که یک پرنده مست بیخیال در حال پرواز زیر نور مهتاب بود و به یکباره چقدر دلم خواست.داشتم فکر می کردم چقدر دلم می خواست انقدر بیخیال زیر نور مهتاب پرواز می کردم، ناگاه نگاه یک نفر آمد جلوی چشمانم:پسرک قرآن فروش!!!، با دست های سیاه و صورت آفتاب سوخته وقتی تمام تلاشش را می کرد که قرآن ها را با اصرار هم که شده بفروشد، به نظرم یادش داده بودند که با آن قیافه معصوم و غمگینش مقابل زنان جوان اینطور مظلوم درخواست کمک برای یتیمان کند، شاید هم نه. داشتم فکر می کردم از نگاه او یک دختر سفیدپوش آب و رنگ دار با ناخن های لاک زده و صورت بزک دوزک کرده، که بیخیال کوله به دوش سلانه سلانه در حرکت است مثل پرواز آن پرنده توی آسمان نیست؟همان موقع هم وقتی یکی از قرآن هایش را خریدم گفتم دوست من چه خبر داری از دلم؟ ولی شرط می بندم که نفهمید، حالا دارم فکر می کنم روزی چند بار نگاهم به پرنده ها بوده؟ و چند بار نگاه دیگران به من؟وقتی بعد از یک روز خسته کننده غروب به خانه می رسم و غذای آماده به اضافه سالادی که دوست دارم روی میز بدون اندکی تاخیر حاضر است چقدر یادم می ماند آدم هایی که دلشان مادر خواسته؟ وقتی پشت میزم نشسته ام و کار می کنم، آنوقت رضا بی هوا یک بوسه می دهد و در جواب تعجب من تنها می گوید همین! چقدر به خاطر دارم دختر تنهایی که دلش برادر خواسته؟ وقتی چشم هاش پر از اشک می شود و آرام می گوید به تو افتخار می کنم، هیچ حواسم به دختر یا پسری که دلش پدر خواسته می رود؟ اصلا امشب چقدر یادم بود که من همان پرنده بیخیال زندگی دختربچه ای هستم که چشم ندارد تا حداقل از بار غصه هایش به ماه خیره شود. چقدر از این چقدرها زیاد بلدم...
فراموشم کرده ای، خوب می دانم اما شادم از دمی که کنارت و به یادت بودم، به یاد کسی که دلش همان یک دم مهر را می خواست.

ندا نیمه شب 8 شهریور نودویک

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

دور باید شد دور...

دل که شکسته باشد ، شکسته دیگر چه فرق می کند از دوست؟از یار؟از معشوق؟؟ دل شکسته به هیچ درد نمی خورد که نمی خورد ، تنها دست هایت با اضطراب به دنبال چمدانی می گردد تا کوچ کنی ، همیشه کوچ از دیاری به دیار دیگر نیست گاه باید از شهر فکرهایت ، شهر باورهایت کوچ کنی!!! بروی جایی که آدم ها را ، همان دوست را ، همان یار را ، همان به ظاهر معشوق را فراموش کرده باشی...آرزوی رفتن مثل آب شور وقت تشنگی ست...

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آینه تالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله ابی حتی مشعلی را ننمود
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
پشت دریا ها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می اید در باد
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریا ها شهری است
قایقی باید ساخت

ندا    نوزده/تیر/نود و یک

۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

کمی آنطرف تر...

کمی آنطرف تر از خودم
کنار خواستن ها و نتوانستن ها

کمی آنطرف تر از خودم
نزدیک رفتن ها و نرسیدن ها

کمی آنطرف تر از خودم
آری تنها کمی آنطرف تر ایستاده ای

لبخند می زنی و همه جیز را به من سپرده ای
تو آرامی و من پریشان ، چون تصمیم با من است
باید تصمیم بگیرم به ویرانی
به طغیان
به از هم پاشیدن هر چه که داشتم و دارم   تا تو باشی!!!

تو که هستی بیشتر از همیشه هستم
و چون نباشی درگیر نبودن همیشگی ام

زندگی ستم بزرگی شد روزی که اختیار جای جبر نشست
و من چه بیزارم از مختار بودن ، که کاش مجبور بودم...

ندا   دو / تیر / نود ویک

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

زندگی کوتاه است

   سرم سنگین بود نمی دانم از کتابی که با ولع توی 4 ساعت نشستن در ماشین خواندم یا شاید از گرسنگی یا شاید از آفتاب و یا شاید هم مجموعه شرایط. عصر سه شنبه (روزی که همیشه دوستش داشتم و دارم ) کوله به پشت ، سلانه سلانه بعد از یک مسافرت صبح تا عصر و همراهی یک رفیق شوخ و شنگ مهربان و دیدن دوست و ... توی خیابان محبوبم به سمت خانه در حرکت بودم. داشتم حال عجیبی را تجربه می کردم از این حال های تکرار نشدنی که باید ثبتش کرد ، انقدر سبک بودم که حس می کردم همین حالاست که به دست باد مثل آن گیاه عجیبی که در دانشگاه نشان همراهم دادم و چقدر خندید ، پرواز کنم ( شاید هم داشتم پرواز می کردم!! )
   به پیچ خیابان که رسیدم انگار نقطه اوج شادمانی وصف ناپذیر من بود قدم هایم آهسته تر شد و دمی اندیشیدم انگار همان ندای 7 ساله ام که از مدرسه باز می گردد و سر به هوا باصدای بلند آواز می خواند و به همه لبخند می زند ، آرایشگر خوش چهره و خوش تیپِ سر کوچه ، مثل همیشه با موتورش سرگرم بود. چقدر دلم خواست نگاهش کنم ، لبخندی بزنم و کمی از شادمانی م به او هم هدیه دهم به پاس شادی که گاهی از دیدنش به دلم می افتاد ، اما شاید ندای هفت ساله داشت مراعات ندای 26 ساله را می کرد ، شاید هم توی دلم گفتم خانم سرخوش ، امروز این حال را داری ، هر نگاهی که فراموش نمی شود فردا که دوباره همان ندای 26 ساله از اینجا بگذرد باید پاسخ دلبری نابهنگامش را به شکلی غیر قابل پیشبینی بدهد. خنده ام گرفته بود پس چشم دوختم به آن سمت خیابان و پیرمرد نقاشی که با کاردک به دقت رنگ های روی دیوار را می تراشید ، چندین لایه رنگ و چه عطر عجیب دوستداشتنی توی فضا پیچیده بود. من همان طور سبک از این سمت خیابان به آن سمت می رفتم و حواسم بود آرایشگر خوش چهره با تعجب سر بلند کرده به من خیره شده ، فهمیدم که سرخوشی ام از همین روی هوا راه رفتن و رهاییم معلوم است اما چه باک؟ من که داشتم لذت می بردم. مثل یک کودک کنجکاو چشم دوخته بودم به دستان پیرمرد نقاش ، مثل کودکی که برای اولین بار چیزی ببیند و با حرص داشتم لایه لایه رنگ ها را نگاه می کردم و شاید به لایه لایه احساساتی که بر من گذشت فکر می کردم شاید باید من هم کاردکی بردارم تمام لایه های روی قلبم را بتراشم و رنگ جدیدی دست بگیرم و چقدر این فکر به شادمانی ام افزود.
   نمی دانم چرا اما همان لحظه یاد عزیزانم افتادم ، یکی یکی توی ذهنم مامان ، بابا ، رضا ، نسا ، آه نساااا عزیز مهربان من ، چقدر تحمل داشت که ندای سرکش غرغرو را همین طور دوست داشت ، نه دوست نداشت عاشقش بود که هزار حرف فهمیده و نفهمیده به چشم برهم زدنی یادش می رفت و دوباره دست حلقه می کرد دور گردنم. نسا تو را ندیدم و به دنبال چه رفتم ؟ توی دلم گفتم آری زندگی کوتاه است( کتابی که امروز هدیه گرفتم) ، نسا جان زندگی بسیار کوتاه تر از آن است که من تو را برنجانم تویی که بی چشم داشت تنها دوستم داری و گاهی می اندیشم انگار قل همیشه تذکر دهنده بداخلاقت را می پرستی. و من نیز تو را می پرستم وقتی دوست دارم از همه سر باشی.
   آری زندگی کوتاه است باید یادم باشد ، به خودم گفتم چه بر سرت آمده؟ هدیه گرفتن آب نبات از دستان یک دوست انگار کار دستم داده ، هفت سالم شد؟؟؟ یا نه او خوب ندای 7 ساله را فهمید که با یک آب نبات چوبی ( آب نبات گرد رنگی ) از خواب بیدارش کرد.پرسیدم آب نبات برای چه؟ گفت دلیل نپرس اما من فهمیدم شاید باید این آب نبات را هنگام خواندن کتابی که برایم خرید می خوردم شاید کمی از تلخی کتاب کم شود ... اما من که شاد بودم!!!
   آری دوست مهربان من ، زندگی کوتاه است ، کوتاه تر از آن که من و تو به ربط و بی ربط بیاندیشیم اما من چه سرخوشم با وجود این همه خواستن و نرسیدن!!!
   رسیدم سر کوچه چیزی ندای مثل پر را اذیت می کرد ، آه " این حصار سیاه روی سرم " ، دست بردم و مقنعه را از روی سرم برداشتم ، چه شادمانم سر کوچه هنوز رد نشده از خیابان جلوی چشمان چند چادر سیاه متعجب بی خیال مقنعه را برداشتم و فتح دیگری را جشن گرفتم و مامان وقتی در را باز کردم و وارد شدم با صدای بلند خندید که " بچه نترسیدی بگیرنت از کجا مقنعه تو برداشته بودی. " مامان مهربان من ، کاش زودتر از اینها مثلا درست سر خیابان ، یا نه زودتر مثلا توی دانشگاه ، اما افسوس که سرخوشی ام تنها از سر کوچه تا این در بود...

حالم خوب است تا آن حد که رسیده و نرسیده چند خط نوشتم :

چه نامی هست برای این همه رهایی؟؟
در بند آنم که در بندش نیستم!!!
چه نامی هست برای این همه رضایت؟
راضی به دور بودن و شاید نبودن اما راضی بودن.
26 سال گذشت و امروز این شدم برای چنین دوباره ای 26 سال دگر شیرین چون شکر به کامم
و برای هر دوباره اش تمام 26 سال ها را مشتاقم
تو می دانی و من انکار می کنم ، چه شیرینی از این انکار شیرین تر؟
خشنودم ، همین مرا بس !!!

آری دوست من ، می دانم که زندگی کوتاه است ، و شاید این تنها زندگی ما باشد .

ندا نهم / خرداد / نود و یک

۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

دوستت دارم...

   خواستم ساعتی بیندیشم وبنویسم ، خواستم زیباترین واژه ها که آموخته ام به هم پیوند بزنم ، خواستم به دنبال قافیه های تکان دهنده و تاثیر گذار باشم.
   می دانی می خواستم ساعتی به صدایت فکر کنم و واژه واژه از مهربانیت بنویسم.اما ندا ساده س ، ساده تر از هر چه بیندیشی

پس تنها بدان دوستت دارم ، با تمام قلبم .

 
ندا  یک / خرداد / نودویک       برای سارا

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

آموخته ام...

یک بغض بزرگ از غم در گلویم گیر کرده بود و داشتم فکر می کردم چیزی هست که مرا شاد کند؟؟؟ مثل همین جمله را در گوگل نوشتم و نوشته ای را یافتم که بارها خوانده ام اما چقدر امروز برایم فرق داشت...کاش کسی بود که من شادش می کردم آنوقت شاید من هم شاد بودم!!!

آموخته ام ... که بهترین کلاس درس دنيا، کلاسی است که زیر پای پيرترین فرد دنياست.
آموخته ام ... که وقتی عاشقيد، عشق شما در ظاهر نيز نمایان می شود.
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تو مرا شادکردی.
آموخته ام ... که داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته، زیباترین حسی است که در دنيا وجود دارد.
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است.
آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت.
آموخته ام ... که هميشه برای کسی که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم.
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشيم.
آموخته ام ... که گاهی تمام چيزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است بر ای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهميدن وی.
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگيزترین چيز در بزرگسالی است.
آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند.
آموخته ام ... که پول شخصيت نمی خرد.
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند.
آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در یک روز نيافرید . پس چه چيز باعث شد که من بيندیشم می توانم همه چيز را در یک روز به دست بياورم.
آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغيير نمی دهد.
آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان.
آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد.
آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زمانی که عاشق بشویم.
آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم.
آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.
آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بيشتر بگویم دوستش دارم.
آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم.
آموخته ام ... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پيشرفتها وقت ی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستيد.
آموخته ام ... که بهترین موقعيت برای نصيحت در دو زمان است : وقتی که از شما خواسته می شود، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد.
آموخته ام ... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بيشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم.

جایی نوشته بود از چارلی چاپلین و جای دیگر نوشته بود از اندی رونی.

ندا  بیست و هفت/ اردیبهشت / نودویک