۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

چهل سالگی...


مدتی ست دلم عجیب قنج می رود برای چهل سالگی ام روزی که مثل مامان شوم ، فکر می کنم خوش به حالش دغدغه های من را ندارد.
من جیغ می کشم ، مامان لبخند می زند
من از گریه زار می زنم ، مامان لبخند می زند
من از شادی فریاد می کشم ، مامان لبخند می زند
من از ترس داد می زنم ، مامان لبخند می زند
من از اوضاع زمانه کلافه می شوم مامان هنوووووز لبخند می زند!!!
 آخر کار همیشه یک جمله دارد : " نگفتم؟" و الحق که هر چه بگوید انگار همان می شود .اما خودش می گوید "صبر نداری صبر داشته باش می فهمی ."

آخ که دلم صبر چهل سالگی می خواهد .

ندا