۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

همراه

این کیست گشوده خوشتر از صبح

                       پیشانی بیکرانه در من

وین چیست که می زند پر و بال

                       همراه غم شبانه در من

از شوق کدام گل شکفته است

                     این باغ پر از جوانه در من

وز شور کدام باده افتد

                    این گریه بی بهانه در من

جادوی کدام نغمه ساز است

                      افروخته این ترانه در من

فریاد هزار بلبل مست

                      پیوسته کشد زبانه در من

ای همره جاودانه بیدار

                     چون جوش شرابخانه در من!

تنها تو بخواه تا بماند

                     این آتش جاودانه در من.
فریدون مشیری




ندا

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

مورچگان را چو بود اتفاق...



ماه رمضون امسال  بعد از مدت ها فرصت مناسبی پیدا کردم تا یه مجموعه از سخنرانی های یه بزرگی که خیلی دوسش دارم گوش کنم. با اشتیاق هر شب یه ساعت از سخنرانی های اون عزیز گوش می کردم. اما این وسط با یه تیر دو نشون زدم ، گفتم به جای این که مثل مرده ها هدست به گوش یه گوشه ای بشینم ، چقدر خوبه که تو حیاط خونه پیاده روی کنم. جدا ایده جالبی بود ، کلی هم نتیجه داد. اما دو سه شب که پیاده روی می کردم، با وجود این که هد ست تو گوشم بود،از یه قسمت باغچه صدا های عجیب و غریبی می شنیدم. چون پیاده روی های من شب بود و عمدتا همه جا سکوت ، این صدا عجیب واضح و روشن بود. من که عادت داشتم همه ی چراغ ها رو خاموش می کردم و با قدم های بلند دور حیاط می چرخیدم، بعد از چند شب بی توجهی بالاخره یک شب از فرط کنجکاوی تمام چراغا رو روشن کردم تا ببینم اون سمت باغچه چه خبره؟ فکر می کنین چی دیدم؟ یه موش با پدر مادر(اصطلاح : یعنی گنده) دم درازکه ظاهرا هر شب می یومده تو باغچه و نون خشکایی که مامان واسه پرنده ها می ریخته نوش جان می کرده. نمی تونستم به کسی بگم چون هم آرامش خونه بهم می خورد و این پروژه ای می شد واسه خودش ، هم مامان و گل پسر داداش حتما یه بلایی سر موش بیچاره می آوردن. یکی دو شب قبل از شروع پیاده روی ، موش سمج رو یه طوری فراریش می دادم، اما بعد از چند شب تصمیم گرفتم بی خیالش شم.
اما نکته جالب این جاست که من عجیب نسبت به این جونده موزی حساسم یا بهتر بگم ازش می ترسم، واسه همین هر شب تو دورام وقتی به اون قسمتی که موش بود می رسیدم، قلبم شروع به زدن می کرد و پام تند می شد. خلاصه داستانی داشتم واسه خودم. اما خیلی زود متوجه شدم که حس اونم نسبت به من همین ، چون وقتی به جایی که بود، نزدیک می شدم، سریع جا به جا می شد و انگار گارد می گرفت. دیگه مدتی تمام روز هم حواسم به این موش و رفتار خودم بود و واقعا درس عجیبی از این قضیه گرفتم.به خودم می گفتم من از ته قلبم ازش می ترسم و اون هیچی نمی دونه و گول بزرگی و هیبت منو می خوره غافل از این که اگه یه شب اراده می کرد و می خواست به من حمله کنه بدون توجه به ساعت و آسایش بقیه فقط جیغ می کشیدم و در می رفتم.(اصلا خنده دار نیست من در عوض از سوسک نمی ترسم.)
این فکر خیلی برام جذاب شد، یاد مردم افتادم. بعضی از ما از استبداد و ستم می ترسیم و فکر میکنیم به خاطر هیبتش چقدر قدرتمند ، اما وقتی با قضیه خودم و موشه مقایسه اش می کنم می بینم استبداد چون تنهاست همیشه از مردم می ترسه، شاید اگه مردم ترس کنار بزنن و دلشون به دریا بزنن با یه ریسک به جا ریشه استبداد و دیکتاتوری رو بخشکونن.
اما اگه روند بین من و موشه بشه و رفتار ما که جفتمون صداشو در نیاورد و بی خیال اون یکی شد ، چه سرنوشت بدی رقم می خوره واسه همه. چون اونوقت بلایی که سر موش اومد سر ما هم می یاد. آخه بالاخره مامان قضیه موش فهمید ، خوشبختانه نکشتش اما یه طوری فراریش داد که بره پشت سرشم نگاه نکنه.
نکنه حال و روز ما هم مثه موش بشه و با بی خیال شدن اجازه بدیم یه قدرت بزرگتر بیاد و همین چیزای ناچیزی ام که داریم ازمون بگیره. به هر حال دست روی دست گذاشتن یعنی به استقبال تباهی رفتن، اگه فکر می کنی یه جریانی درسته بی خیال نباش و دنبالش برو و اگه مطمئنی غلط ، خوب اصلاحش کن و بهش جهت درست بده. زنده بودن یعنی تاثیر گذاشتن.البته بی گدار به آب زدن هم درست نیست و باید آهسته و پیوسته و با اتحاد پیش رفت.
و در آخر شاعر می گه :
مورچگانگان را چو بود اتفاق
                شیر ژیان را بدرانند پوست.

ندا

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

آغاز

              هوالمحبوب

دکارت می گه من فکر می کنم ، پس هستم. من امروز می گم من می نویسم پس هستم . چقدر  آغاز دلچسب و دلنشین می شه، وقتی در قلبت دنیایی از برنامه و ایده داشته باشی. چقدر جذابه که تو جایی برای این که خودت باشی داشته باشی بدون این که از کسی بترسی یا خجالت بکشی. یه جایی دور از تظاهر، دور از ریا. آدما همیشه دوست دارند تو اون طور باشی که اونا می خوان ولی اگه بدونن خود وجود واقعی تو چه هدیه ها که براشون نداره و اگه تو رو به حال خودت بذارن چه قدر اعجاب آور می شی، شاید رویه شونو عوض کنن . کاش همه یاد بگیریم به دور از زمان و مکان و آدما خودمون باشیم ، با همه عیب ها و نقص ها، همه نیاز ها و کمبود ها؛ تا با تک تک سلول هامون آدم بودن رو تجربه کنیم، اونوقت ما برای خودمون تو ذهنمون یه موجود عجیب نیستیم ساده ساده یه آدمیم که می تونه اشتباه کنه ، دست گل به آب بده ، اما دوباره از زمین پا شه و سعی کنه آدم باشه.
فریدون مشیری بودن رو توی چیز دیگه ای دیده :
    جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است،
                                                      جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،
                                                                                    خیال انگیز!
               ما به قدر جام چشمان خود از افسون این خمخانه سرمستیم،
در من این احساس :
                مهر می ورزیم،
                           پس هستیم.


ندا