۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

شبانگاه...

پاهایم را محکم بغل کرده ام، روی گلدان باریک ایوان که خیلی سال است بابا با سیمان پرش کرده نشسته م و مثل همیشه پیش از هر چیز فکر می کنم اگر پرت شوم پایین حتما یک جایی مثل دستم یا پایم می شکند، اما شاید هیچ کس حتی مامان همیشه نگرانم درک نکند چقدر مزه دارد، پاهایت را تنگ بغل کنی و توی تاریکی شب خیره شوی به آسمان و ستاره ها و از بین جیغ های اعضای خانه که هر ده دقیقه یک بار یاد تو می افتند و هجوم غیرمنتظره شهاب سنگ ها، توی دنیای خودت غرق شوی، یا به قول مامان که اسمت یادت برود حتی، آنوقت ها که هر چه صدایت می زنند یک سرفه هم نمی کنی که طفلی ها توی تاریکی نگویند اِ تو اینجایی... خیره شدم به ماهی که قرار است چند شب دیگر کامل شود، به خودم گفتم دو ماه گذشت، و بعد بلندتر گفتم دو ماه؟؟ باورم نشد انگار، دوباره گفتم واقعااا دوماه؟؟ به هر حال گذشت... من که نمرده ام، جمله معروفی که همیشه آخر همه خرابکاری هایم به خودم می گویم شاید چون بچه که بودم فکر می کردم ته بدبختی آدم شاید مردن باشد... نمرده ام که، هنوز زنده ام و زنده بودن یعنی هنوز فرصت هست برای جبران و البته برای کسی مثل من فرصت برای خرابکاری های بیشتر!!!
همین طور که داشتم به ماه نگاه می کردم و بازی "می شود"، "نمی شود" همیشگی م را با گم شدن و پیدا شدن ماه توی ابرها شروع کرده بودم، حس کردم در آسمانی که حالا تنها با نور مهتاب روشن بود، چیزی حرکت می کند، فکر کردم شاید از آن ستاره های چشمک زن قرن بیست و یکمی که سیصد چهارصد مسافر را به مقصد می برد دیده ام، اما جسم متحرک خیلی نزدیک تر از آن هیولای آهنیِ بی احساس بود، گفتم بی احساس چون آن جسم مشکوک متحرک انگار می رقصید، بله می رقصید به این دلیل که یک پرنده مست بیخیال در حال پرواز زیر نور مهتاب بود و به یکباره چقدر دلم خواست.داشتم فکر می کردم چقدر دلم می خواست انقدر بیخیال زیر نور مهتاب پرواز می کردم، ناگاه نگاه یک نفر آمد جلوی چشمانم:پسرک قرآن فروش!!!، با دست های سیاه و صورت آفتاب سوخته وقتی تمام تلاشش را می کرد که قرآن ها را با اصرار هم که شده بفروشد، به نظرم یادش داده بودند که با آن قیافه معصوم و غمگینش مقابل زنان جوان اینطور مظلوم درخواست کمک برای یتیمان کند، شاید هم نه. داشتم فکر می کردم از نگاه او یک دختر سفیدپوش آب و رنگ دار با ناخن های لاک زده و صورت بزک دوزک کرده، که بیخیال کوله به دوش سلانه سلانه در حرکت است مثل پرواز آن پرنده توی آسمان نیست؟همان موقع هم وقتی یکی از قرآن هایش را خریدم گفتم دوست من چه خبر داری از دلم؟ ولی شرط می بندم که نفهمید، حالا دارم فکر می کنم روزی چند بار نگاهم به پرنده ها بوده؟ و چند بار نگاه دیگران به من؟وقتی بعد از یک روز خسته کننده غروب به خانه می رسم و غذای آماده به اضافه سالادی که دوست دارم روی میز بدون اندکی تاخیر حاضر است چقدر یادم می ماند آدم هایی که دلشان مادر خواسته؟ وقتی پشت میزم نشسته ام و کار می کنم، آنوقت رضا بی هوا یک بوسه می دهد و در جواب تعجب من تنها می گوید همین! چقدر به خاطر دارم دختر تنهایی که دلش برادر خواسته؟ وقتی چشم هاش پر از اشک می شود و آرام می گوید به تو افتخار می کنم، هیچ حواسم به دختر یا پسری که دلش پدر خواسته می رود؟ اصلا امشب چقدر یادم بود که من همان پرنده بیخیال زندگی دختربچه ای هستم که چشم ندارد تا حداقل از بار غصه هایش به ماه خیره شود. چقدر از این چقدرها زیاد بلدم...
فراموشم کرده ای، خوب می دانم اما شادم از دمی که کنارت و به یادت بودم، به یاد کسی که دلش همان یک دم مهر را می خواست.

ندا نیمه شب 8 شهریور نودویک