۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

دلم می خواست ...


بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می كند سوی خدا از آرزو لبریز
به زاری از ته دل یك دلم میخواست می گوید
شب و روزش دریغ رفته و ای كاش آینده است
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نورباران است
كبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشایی است
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب
دلم میخواست بند از پای جانم باز می كردند
كه من تا روی بام ابرها پرواز می كردم
از آنجا با كمند كهكشان تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد می كردم
كه كاخ صد ستون كبریا لرزد
مگر یك شب ازین شبهای بی فرجام
ز یك فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد.
دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربان تر بود
ازین بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم میخواست زنجیری گران از بارگاه خویش می آویخت
كه مظلومان خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه می كردند
چه شیرین است وقتی بی گناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است اما من
دلم میخواست اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند
دلم میخواست دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یكدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادی های یكدیگر نمی جستند
ازین خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می كردند
چو كفتاران خون آشام كمتر چنگ و دندان تیز می كردند
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آكنده است
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم میخواست دست مرگ را از دامن امید ما كوتاه می كردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا كه جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا زین تلخكامی های بی هنگام بس می كرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می كرد
نمی گویم به هر كس عیش و نوش رایگان می داد
همین ده روز هستی را امان می داد.
دلش را ناله تلخ سیه روزان تكان می داد

دلم میخواست عشقم را نمی كشتند
صفای آرزویم را كه چون خورشید تابان بود می دیدند
چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی كردند
به باد نامرادی ها نمی دادند
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند.

دلم میخواست یك بار دگر او را كنار خویش می دیدم
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم
دلم یك بار دیگر همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا می زد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می كرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می كرد
دلم میخواست دست عشق چون روز نخستین هستی ام را زیر و رو می كرد.
دلم میخواست سقف معبد هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاك می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا می كرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می كرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام
پرستوهای مهر و دوستی پرواز می كردندبه روی بامها ناقوس آزادی صدا می كرد
مگو این ‌آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناكام است
اگر این كهكشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان در هم نمی ریزد
بیا تا ما فلك را سقف بشكافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

                              فریدون مشیری

ندا

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

خرابات مغان

   در یک جمع دوستانه با حضور چند تا از بزرگتر ها ؛ بحث جالبی در مورد حال و روز این دوره شروع شد ، موضوع بر سر اعتقادات آدم ها بود ، و اینکه این روزها مردم چطور فکر می کنند . نکته جالب این بود که در جمع کوچک ما از هر طرز تفکری حضور داشت ، مذهبی متعصب ، مذهبی معمولی ، دوستی که دین رو قبول نداشت و یکی مثل من که به قول مامان خودم یه نمونه جدا هستم ، که کسی ازش سر در نمی یاره (نظر شخصی مامانه؛ منم عاشق این طور نگاهشم ). خوب شاید چون من اینو قبول دارم که : 
قومی متفکرند اندر ره دین
         قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی
         ای بیخبران راه نه آنست و نه این
   نکته جالبتر هم این جا بود ، که هر کس با همه وجودش سعی می کرد ، خودشو بی تعصب نشون بده و این طور وانمود کنه ، که لزوما نباید همه مثل خودش فکر کنند ، اما در نوع حرف زدن هر کس مشخص بود ، که هر چیز غیر اعتقاد خودشو قبول نداره . تقریبا هر کسی برای آدم ها حکم صادر می کرد ، که به نظر اون عاقبتشون با این افکار چطور می شه. این وسط بر خلاف همیشه من ساکت بودم ، اما دائم تو ذهنم داشتم یه بیت حافظ رو تکرار می کردم ؛ حتما بار ها شنیدین این بیت رو که می گه:
در خرابات مغان نور خدا می بینم
  این عجب بین که چه نوری زکجا می بینم
   *تفسیر ظاهر شعر اینه که حافظ از اینکه نور خدا رو ( که خدا می دونه از دید اون چی بوده ) از خرابات مغان دیده تعجب کرده ، چون از دید شاعر حتما مغ خرابه نشین چیزی از خدا نمی دونسته . این همون نظریه که مثلا " بعضی وقتا " یه مسلمون به یه غیر مسلمون داره یا از اون بدتر یه شیعه به یه غیر شیعه . اما چیزی که اون شب من فهمیدم ، اینه که هر کدوم از ما یه تفسیری از این خرابات مغان داریم ، مثلا اون عزیزی که کلا منکر دین بود ، به نظرش مسجد ، کلیسا و خلاصه هر جا حرف دین باشه خرابات مغان ، و اون متعصب مذهبی حتی کلیسا و دیر و هر جای دیگه غیر مسجد با این حال که به اسم خدا باشه براش خرابات مغان . یا یکی مثل بابای من هر جایی که اسم خدا نباشه به نظرش خرابات مغان.
   اما حقیقت اینه که کی می دونه حرف درست چیه؟
از جمله رفتگان این راه دراز 
    باز آمده کیست تا به ما گوید راز؟
پس بر سر این دوراهی آزونیاز
    تا هیچ نمانی که نمی آیی باز
   وقتی موضوع بحث،اعتقادات آدم ها باشه ، حتی اونی که سعی می کنه خیلی بی طرف باشه بازم از اطراف اعتقادات خودش فراتر نمی ره . چیزی که من نمی فهمم اینه که اگه قرار باشه ، اعتقاد یه آدم هر چی که هست (تاکید : هر چی که هست ) صدمه ای به کسی نزنه ( تاکید : صدمه ای به هیچ کس و 100 % خودش نزنه ) چرا باید دیگران وقتشونو صرف فکر کردن به نوع نگاه اون آدم به زندگی کنن و عجیب تر اینه که کلی انرژی واسه قانع کردنش که داری اشتباه می کنی بذارن. چطور آدم ها مسئولیت به این بزرگی رو قبول می کنن ، و از فردایی حرف می زنن که هیچی ازش نمی دونن ؟
در دایره ای که آمد و رفتن ماست
  آن را نه بدایت ، نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
  این آمدن از کجا و رفتن به کجاست
   منم اون شب نظرم رو گفتم ، من درک نمی کنم یه آدم چطور بدون خدا زندگی کنه ، اما هرگز جرات این که در مورد اعتقاد آدما نظر بدم ندارم ، من می تونم جواب این سوال یه دوست رو بدم که مثلا چه رنگایی از لباسشو با هم ست کنه چون یه چیزی از ترکیب رنگ می دونم و یه چیزی از هارمونی.می تونم بعضی وقتا نظر بدم که اگه کامپیوترش خراب شد چی کار کنه ، چون بارها کامپیوتر خودمو درست کردم .می تونم کشیدن یه منظره ، یه درخت ، یه پرتره یا هر چیز دیگه ای رو یادش بدم ، چون نقاشی کردم.می تونم درست کردن یه غذاهایی رو یادش بدم چون آشپزیم بد نیست ، اما هیچ وقت جرات نمی کنم از آینده ای بگم که هیچی ازش نمی دونم ، جرات نمی کنم تشویق به اعتقادی کنم که اگه خودم قبولش کردم ، به خاطر درک ، شعور ، موقعیت و روزگاریه که بهم گذشته ، و این که بار ها اعتقاداتم تغییر کرده تا به این جا رسیدم و مثل یه قرص نیست که با یه لیوان آب بشه خوردش یا یه واکسن که بشه تزریقش کرد .
   اعتقاد آدم ها بسته به نوع نگاهشون به زندگیه ؛ به اتفاقاتی که لمس کردن و روزها و شبایی که به هم رسوندن . نظر من اینه که خرابات مغانی وجود نداره ؛ هیچ جا نیست که بشه بگم بد ،و هیچ آدم بی آزاری نیست که من یه طرفه بگم اعتقاداتش غلطه، چون این نظر منه و لزومی نداره همه مثل من فکر کنن . و هیچ کس نمی دونه فردایی هست یا به قول **سقراط خواب ابدیه بدون رویایی در انتظار ماست .
در آخر پیشنهاد من این بود که شاید بهتر مثل خیام بود و گفت :
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
   جان و دل و جام و جامه و درد شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
   آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب.
  
   *دوستانی که کمی اهل ادب باشن می دونن که تفسیر واقعیه این شعر و خصوصا ابیات بعدیش با ظاهرش متفاوت که در این مجال نمی گنجه ، و ما در این جا از ظن ظاهر یار خواجه شدیم.
   **اگر مدافعات سقراط رو خونده باشین ، این تفسیر جالبش از مرگ رو که در تمسخر اعتقادات مخالفانش بیان کرده بود به یاد دارین.

ندا

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

جایی بهتر از همه جا .


   گاهی فکر می کنم کاش جای دیگه ای بودم ،هر جا ؛ یه جا مثل اون جا که شاعر می گه: " به هر آن کجا که باشد ، به از این سرا سرایم. "
   واسه من سوال ؛
   آیا جایی هست که آدماش به هم دروغ نگن ؟
   آیا جایی هست که آدماش حرص و طمع نداشته باشن ؟
   آیا جایی هست که آدماش دل و زبونشون یکی باشه ؟
   آیا جایی هست که آدماش سودای زندگی ابدی رو نداشته باشن ، و یادشون بمونه هر لحظه ای که می گذره یه لحظه به مرگشون نزدیک تر شدن ؟
   آیا جایی هست که آدماش درک کرده باشن ، تنها چیزی که تو زندگی از همه چی عملی تر و واقعی تر ، مرگ ؟
   آیا جایی هست که آدماش به نظر هم احترام بذارن ؟
   آیا جایی هست که آدماش به خاطر خودخواهی هاشون آدمای دیگه رو به بند نکشن ، جایی که آدمای آزاده اسیر نباشن؟
   آیا جایی هست که آدماش به محبت کردن و عشق ورزیدن احترام بذارن ؟
   آیا جایی هست که آدماش اگه کسی مهربون بود ، دستش نندازن ، مسخره اش نکنن یا مهربونی شو پای حماقت و سادگیش نذارن ؟
    من فکر می کنم هست ؛
   اون یه جا ، همه جاست.
   همه جا جایی برای خوب بودن ، محبت کردن ، مهربون بودن ، عاشق بودن و آرامش داشتن هست.
   بحث گشتن روی زمین دنبال یه جای خاص نیست. یه چیزی تو وجود خود آدم باید عوض بشه.
   شاید یه روزی برسه که نسیم بفهمه ایستادن کنار یه گون تنها ، درست همون جایی که محبت زنده اس ، همون جایی که مثل هیچ جا نیست ، همون جایی که بهتر از همه جاست .

ندا

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

شاید ، می توان!!



تمام شاید ، می توان و باید ها
تو آفتاب دراز کشیده بودن،
و در مورد اون چیزایی
که ،شاید ، می توان و باید
 انجام می دادن حرف می زدن...

ولی تمام اون باید و شاید
از برابر یک عمل کوچیک فراری شدن!
          
                             شل سیلوراستاین

ندا

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

دباغ ، عطر و قصه امروز ما

   بعضی از بچه هایی که وبلاگ ما رو می خونن از هم دوره های کارشناسی مون هستن ، ما همه مدتی عضو گروه اینترنتی یکی از اساتید بودیم ، که پایگاهی برای ارتباط برقرار کردن بچه ها و دو نفر از استادهامون بود . ظاهرا اخیرا اتفاق عجیبی افتاده و یک نفر به طرز غیر معقول و بچگانه ای خواسته با یه میل که به همه فرستاده به نحوه تدریس ، امتحان و نمرات این اساتید اعتراض کنه ، برخورد این دوستمون که به نظر خنده دار می رسه ، منو یاد کارگاه گجت انداخت فقط فراموش کرده بود آخر میلش بنویسه " این ایمیل تا چند لحظه دیگر منهدم می شود ."
   چون خودم و دوستانم سر کلاس این اساتید و اساتید دیگه نشستیم این قضیه منو یاد داستان مثنوی راجع به اون مرد دباغ انداخت.

دباغ در بازار عطر فروشان

   روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌كردند. یكی نبض او را می‌گرفت، یكی دستش را می‌مالید، یكی كاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یكی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یكی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هركسی چیزی می‌گفت. یكی دهانش را بو می‌كرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینكه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیركی داشت او فهمید كه چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و كارش پاك كردن پوست حیوانات از مدفوع و كثافات است. او به بوی بد عادت كرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. كمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان كرد و با عجله به بازار آمد.

چون سبب معلوم نبود مشكل است
    داروى رنج و در آن صد محمل است
چون بدانستى سبب را سهل شد
    دانش اسباب دفع جهل شد
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
    توى بر تو بوى آن سرگين سگ
تا ميان اندر حدث او تا به شب
    غرق دباغى است او روزى طلب
پس چنين گفته است جالينوس مه
    آن چه عادت داشت بيمار آنش ده
کز خلاف عادت است آن رنج او
    پس دواى رنجش از معتاد جو
چون جعل گشته است از سرگين کشى
    از گلاب آيد جعل را بى هشى
هم از آن سرگين سگ داروى اوست
    که بد آن او را همى معتاد و خوست
الخبيثات الخبيثين را بخوان
    رو و پشت اين سخن را باز دان
ناصحان او را به عنبر يا گلاب
    مى دوا سازند بهر فتح باب
مر خبيثان را نسازد طيبات
    در خور و لايق نباشد اى ثقات
چون ز عطر وحى آژ گشتند و گم
    بد فغانشان آه تَطَيَّرْنا بكم
رنج و بيمارى است ما رااين مقال
    نيست نيكو وعظتان ما را به فال
گر بياغازيد نصحى آشكار
    ما کنيم آن دم شما را سنگسار
ما به لغو و لهو فربه گشته ايم
    در نصيحت خويش را نسرشته ايم
هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ
    شورش معده است ما را زين بلا غ
رنج را صد تو و افزون مى کنيد
    عقل را دارو به افيون می کنيد
   مردم را كنار زد، و كنار برادرش نشست و سرش را كنار گوش او آورد بگونه‌ای كه می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیركی طوری كه مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب كردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان كرد.
   این نوع اعتراض کردن به تدریسی که سعی می شه با اصول پیش بره منو یاد همین قصه انداخت ، این همیشه برای من سوال بوده که چطور کسی که سر کلاس ها یکی در میون حاضر می شه و توجهی به درس نداره ، آخر ترم کم کاری هاشو گردن استاد می ندازه ، و اساسا اگه استادی بد تدریس می کنه چی می شه که اعتراض ها همیشه بعد از امتحان و گاهی حتی بعد از اعلام نمرات اتفاق می یفته؟
   حقیقت اینه که این فقط یه مشکل توی دانشگاه نیست ، دردیه که واقعا عذاب آور و اون اینه که آدمها اشتباهات خودشونو گردن کس دیگه ای می ندازن. شاید اگه تمام دنیا بخوان به آدم دروغ بگن ، هنوز امیدی هست اگه آدمها با خودشون صادق باشن ، اما وحشتناکه وقتی صداقت آدم ها با خودشون هم از بین بره ، و یه دروغی رو باور کرده باشن.
   درسته که ما در مملکتی زندگی می کنیم که دروغ اساس و بنیادش ، اما این نباید جبهه ما رو هم عوض کنه، اگه تصور می کنیم حقی داریم که باید ازش دفاع کنیم ، چرا باید پشت حرفهای بچگانه ، بهانه های بی خود و فیلم بازی کردن مخفی بشیم؟هر چقدر هم محیط قابل اطمینان نباشه ، اما با بدی نمی شه به جنگ بدی رفت ، اگه نیت یه آدم خیر باشه ، اگه حرفی رو باور داشته باشه ، لزومی نداره نقش بازی کنه و پشت کارها و بهانه های بچگانه مخفی بشه ، چون این کار خودش بهترین دلیل برای دروغ بودن حرفش.
   از دیروز که از این جریان مطلع شدم یک لحظه آروم نیستم ، حقیقت اینه که به ظاهر این موضوع به من مربوط نیست ، اما برای من زنگ خطر بزرگیه ، این بخشی از ضعف جامعه ماست چون اتفاقیه که در محیطی افتاده که باید نقطه روشن شدن افکار باشه نه مردابی برای افکار پوسیده و مرده ، این بهانه ای به سوالاتی مثل این که : آیا جامعه ای که براش نگرانیم ، جامعه ای که امید داریم کاری براش انجام بدیم ، جامعه ای که خیلی از عزیزامون فداش شدن و حتی زندگیشون از هم پاشیده ، خواستار تغییر هست؟ این سوالیه که فکر خیلی ها رو به خودش مشغول کرده ، که شاید این مملکت باید جای دباغ ها باشه . وقتی می بینیم این همه اتفاق افتاده و چه افرادی تو چه جایگاه هایی فقط به دنبال منافع شخصی و زودگذر خودشون هستن که حتی بعدها دودمان خودشونو به باد می ده در مقابل این سوالات باید چه جوابی داد؟
   دانشجویی که حتی اعتراض کردن رو بلد نیست مگه قسمت کوچیکی از مشکل جامعه اس؟
   تنها چیزی که باعث آرامش من می شه ، اطمینانیه که تو چشمهای آدمایی هست که مبارزه کردن ، درد کشیدن ، بدترین تجربه ها رو داشتن ؛ اما هنوز سنگرشونو ترک نکردن ، هنوز انسانیت رو باور دارن ، شاید این جواب تمام سوالات باشه که تاریخ درس بزرگی می ده به جهالت آدمها و کبک هایی که حتی با آب شدن برف هم حاضر نیستن سرشونو بالا بگیرن.

ندا