۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

دباغ ، عطر و قصه امروز ما

   بعضی از بچه هایی که وبلاگ ما رو می خونن از هم دوره های کارشناسی مون هستن ، ما همه مدتی عضو گروه اینترنتی یکی از اساتید بودیم ، که پایگاهی برای ارتباط برقرار کردن بچه ها و دو نفر از استادهامون بود . ظاهرا اخیرا اتفاق عجیبی افتاده و یک نفر به طرز غیر معقول و بچگانه ای خواسته با یه میل که به همه فرستاده به نحوه تدریس ، امتحان و نمرات این اساتید اعتراض کنه ، برخورد این دوستمون که به نظر خنده دار می رسه ، منو یاد کارگاه گجت انداخت فقط فراموش کرده بود آخر میلش بنویسه " این ایمیل تا چند لحظه دیگر منهدم می شود ."
   چون خودم و دوستانم سر کلاس این اساتید و اساتید دیگه نشستیم این قضیه منو یاد داستان مثنوی راجع به اون مرد دباغ انداخت.

دباغ در بازار عطر فروشان

   روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌كردند. یكی نبض او را می‌گرفت، یكی دستش را می‌مالید، یكی كاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یكی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یكی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هركسی چیزی می‌گفت. یكی دهانش را بو می‌كرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینكه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیركی داشت او فهمید كه چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و كارش پاك كردن پوست حیوانات از مدفوع و كثافات است. او به بوی بد عادت كرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. كمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان كرد و با عجله به بازار آمد.

چون سبب معلوم نبود مشكل است
    داروى رنج و در آن صد محمل است
چون بدانستى سبب را سهل شد
    دانش اسباب دفع جهل شد
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
    توى بر تو بوى آن سرگين سگ
تا ميان اندر حدث او تا به شب
    غرق دباغى است او روزى طلب
پس چنين گفته است جالينوس مه
    آن چه عادت داشت بيمار آنش ده
کز خلاف عادت است آن رنج او
    پس دواى رنجش از معتاد جو
چون جعل گشته است از سرگين کشى
    از گلاب آيد جعل را بى هشى
هم از آن سرگين سگ داروى اوست
    که بد آن او را همى معتاد و خوست
الخبيثات الخبيثين را بخوان
    رو و پشت اين سخن را باز دان
ناصحان او را به عنبر يا گلاب
    مى دوا سازند بهر فتح باب
مر خبيثان را نسازد طيبات
    در خور و لايق نباشد اى ثقات
چون ز عطر وحى آژ گشتند و گم
    بد فغانشان آه تَطَيَّرْنا بكم
رنج و بيمارى است ما رااين مقال
    نيست نيكو وعظتان ما را به فال
گر بياغازيد نصحى آشكار
    ما کنيم آن دم شما را سنگسار
ما به لغو و لهو فربه گشته ايم
    در نصيحت خويش را نسرشته ايم
هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ
    شورش معده است ما را زين بلا غ
رنج را صد تو و افزون مى کنيد
    عقل را دارو به افيون می کنيد
   مردم را كنار زد، و كنار برادرش نشست و سرش را كنار گوش او آورد بگونه‌ای كه می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیركی طوری كه مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب كردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان كرد.
   این نوع اعتراض کردن به تدریسی که سعی می شه با اصول پیش بره منو یاد همین قصه انداخت ، این همیشه برای من سوال بوده که چطور کسی که سر کلاس ها یکی در میون حاضر می شه و توجهی به درس نداره ، آخر ترم کم کاری هاشو گردن استاد می ندازه ، و اساسا اگه استادی بد تدریس می کنه چی می شه که اعتراض ها همیشه بعد از امتحان و گاهی حتی بعد از اعلام نمرات اتفاق می یفته؟
   حقیقت اینه که این فقط یه مشکل توی دانشگاه نیست ، دردیه که واقعا عذاب آور و اون اینه که آدمها اشتباهات خودشونو گردن کس دیگه ای می ندازن. شاید اگه تمام دنیا بخوان به آدم دروغ بگن ، هنوز امیدی هست اگه آدمها با خودشون صادق باشن ، اما وحشتناکه وقتی صداقت آدم ها با خودشون هم از بین بره ، و یه دروغی رو باور کرده باشن.
   درسته که ما در مملکتی زندگی می کنیم که دروغ اساس و بنیادش ، اما این نباید جبهه ما رو هم عوض کنه، اگه تصور می کنیم حقی داریم که باید ازش دفاع کنیم ، چرا باید پشت حرفهای بچگانه ، بهانه های بی خود و فیلم بازی کردن مخفی بشیم؟هر چقدر هم محیط قابل اطمینان نباشه ، اما با بدی نمی شه به جنگ بدی رفت ، اگه نیت یه آدم خیر باشه ، اگه حرفی رو باور داشته باشه ، لزومی نداره نقش بازی کنه و پشت کارها و بهانه های بچگانه مخفی بشه ، چون این کار خودش بهترین دلیل برای دروغ بودن حرفش.
   از دیروز که از این جریان مطلع شدم یک لحظه آروم نیستم ، حقیقت اینه که به ظاهر این موضوع به من مربوط نیست ، اما برای من زنگ خطر بزرگیه ، این بخشی از ضعف جامعه ماست چون اتفاقیه که در محیطی افتاده که باید نقطه روشن شدن افکار باشه نه مردابی برای افکار پوسیده و مرده ، این بهانه ای به سوالاتی مثل این که : آیا جامعه ای که براش نگرانیم ، جامعه ای که امید داریم کاری براش انجام بدیم ، جامعه ای که خیلی از عزیزامون فداش شدن و حتی زندگیشون از هم پاشیده ، خواستار تغییر هست؟ این سوالیه که فکر خیلی ها رو به خودش مشغول کرده ، که شاید این مملکت باید جای دباغ ها باشه . وقتی می بینیم این همه اتفاق افتاده و چه افرادی تو چه جایگاه هایی فقط به دنبال منافع شخصی و زودگذر خودشون هستن که حتی بعدها دودمان خودشونو به باد می ده در مقابل این سوالات باید چه جوابی داد؟
   دانشجویی که حتی اعتراض کردن رو بلد نیست مگه قسمت کوچیکی از مشکل جامعه اس؟
   تنها چیزی که باعث آرامش من می شه ، اطمینانیه که تو چشمهای آدمایی هست که مبارزه کردن ، درد کشیدن ، بدترین تجربه ها رو داشتن ؛ اما هنوز سنگرشونو ترک نکردن ، هنوز انسانیت رو باور دارن ، شاید این جواب تمام سوالات باشه که تاریخ درس بزرگی می ده به جهالت آدمها و کبک هایی که حتی با آب شدن برف هم حاضر نیستن سرشونو بالا بگیرن.

ندا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر