۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

تکرار ناشیانه !

   دیروز برای ما روز بدی بود. شاید باید بهتر گفت روز عجیبی بود. دیروز می اندیشیدم چطور ممکن است روح آزادگی بشر ، فهم ذاتی و فطری همراه هر آدمیزاد، این گونه نزول یابد. دیروز چند لحظه خواستم زشت ترین و ناروا ترین کلماتی که در عمرم شنیده ام نثار این جهل و نابینایی کنم. از این نابینایان به خواب رفته بپرسم از چه دفاع می کنید؟ برای که این گونه جامه می درید؟ یک لحظه دوست داشتم از تمام کائنات عذابی چون عذاب عاد و ثمود برایشان بخواهم ، اما عقل تنها یک جواب داشت ؛ یعنی عذابی از این همه جهل بالاتر هست؟ آیا هیچ درد ظاهری جای نا فهمی و کج فهمی این نابینایان را خواهد گرفت؟ یاد یک بیت حافظ افتادم که می گفت:
پس از این هر چه رسید از بدو خوب ای حافظ
          غم مخور ،شاد مشو چون که جهان در گذر است
   به راستی جهان در گذر است و هر که از این وقایع شاد یا غمگین باشد در اشتباه. در تاریخ خوانده ایم که معاویه، از سران حکومتی ، که آن روز حکومت اسلامی می نامیدند و خود امیرالمومنین آن بود در جنگ صفین چگونه از عجز به دستور عمروعاص قرآن به نیزه زد. امروز این جاهلان همان کار را به طرز ابتدایی تری تکرار کرده اند و عاقبت آن اتفاقات و پایان مضحک آن حکومت جهل را فراموش کرده اند. یا کمی نزدیک تر هیچ کس سناریوی شعبان بی مخ را در زمان حکومت به ظاهر مترقی ایران فراموش نکرده.
   کمی که به این جامعه بی خبر بیمار بنگریم، به واقعیتی می رسیم که هر کودک کنجکاو و صادقی درک می کند. امروز جامعه ای که خود را طرفدار مرد یکتا پرستی می داند که یک روز تمام موقعیت و اموالش را فدای اعتقاد یگانه پرستی اش کرد ، همه چیز می پرستند جز آن معبود یگانه را.
   امروز این جاهلان عکس پرست و پرچم پرست و آدم پرست شده اند. به یاد مردی جامه می درند و بر سر می زنند که جدش فریاد آزادی از هر ولایتی سر داد. امروز عاشورای واقعی و شمر زمان را فراموش کرده اند ، از یاد برده اند که چگونه بی گناه ترین ها به جرم آزادی خواهی در روز روشن به آغوش مرگ رفتند و گناه کار ترین ها با ردای زهد دروغین پشت جهل اینان پنهان شدند.
   امروز خانواده های داغ دیده فریاد آیا کسی برای یاری هست سر داده اند و اینان هنوز پی داستان هزار سال پیشند. نمی توان غمگین بود تاریخ برای هر چیز زشت و نامربوط به نظام جهان ، پاسخ کوبنده و عجیبی داشته ، این ها که امروز سوار اسب مرادند فردا ، وقتی ردای قرون وسطی یشان به زمین خورد و واقعیت ننگین کارهاشان بر ملا شد روسیاه ترین ها خواهند بود. عجیب و مضحک این است که تاریخ را فراموش کرده اند. این داستان داستان امروز نیست ، سال ها پیش مولانا فریاد زد :
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
            که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید.

ندا


۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

منشور رسانه!!!!!!!!

كتاب «منشور رسانه»، مجموعه بيانات امام خميني(ره) و مقام معظم رهبري درباره رسانه ملي، امروز(سه‌شنبه) با حضور رييس سازمان صدا و سيما در سالن همايش‌هاي صدا و سيما رونمايي مي‌شود.مجيد شمسه، مدير روابط عمومي انتشارات سروش، ضمن بيان اين مطلب تصريح كرد: مراسم رونمايي از اين كتاب در جريان برگزاري نشست مشترك دكتر عزت‌الله ضرغامي، رييس سازمان صدا و سيما با معاونان صدا و سيما و مديران شبكه‌هاي استاني برگزار مي‌شود.

چقدر قشنگ می گه شاعر شیرین سخن که: گل بود به سبزه نیز آراسته شد ، منشور نداشتیم این وضعمون بود وای به حال حالا که منشور دار هم شدیم. حالا معدود دوستانی که کمی کله هاشون بوی قرمه سبزی می داد، کلی توجیه اخلاقی می شن، و باید به شغل شریف و در خور غاز چرانی مشغول بشن.
اما ما همچنان بر اعتقاد خودمون هستیم که:
                              
          آهای کبک ها
                    لازم نیست سراز برف بیرون آرید،
                             
                    بهار آمدنی ست،

                    برف آب شدنی ست.

آهای کبک ها
          چه نسبت دیرینه ای یافته اید با ذغال

          برف آب شدنی ست

          سیاهی ماندنی ست.

اما خودمونیم ها چه ژانگولرهایی که ندیدیم این روزها!!!



ندا

۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

همراه

این کیست گشوده خوشتر از صبح

                       پیشانی بیکرانه در من

وین چیست که می زند پر و بال

                       همراه غم شبانه در من

از شوق کدام گل شکفته است

                     این باغ پر از جوانه در من

وز شور کدام باده افتد

                    این گریه بی بهانه در من

جادوی کدام نغمه ساز است

                      افروخته این ترانه در من

فریاد هزار بلبل مست

                      پیوسته کشد زبانه در من

ای همره جاودانه بیدار

                     چون جوش شرابخانه در من!

تنها تو بخواه تا بماند

                     این آتش جاودانه در من.
فریدون مشیری




ندا

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

مورچگان را چو بود اتفاق...



ماه رمضون امسال  بعد از مدت ها فرصت مناسبی پیدا کردم تا یه مجموعه از سخنرانی های یه بزرگی که خیلی دوسش دارم گوش کنم. با اشتیاق هر شب یه ساعت از سخنرانی های اون عزیز گوش می کردم. اما این وسط با یه تیر دو نشون زدم ، گفتم به جای این که مثل مرده ها هدست به گوش یه گوشه ای بشینم ، چقدر خوبه که تو حیاط خونه پیاده روی کنم. جدا ایده جالبی بود ، کلی هم نتیجه داد. اما دو سه شب که پیاده روی می کردم، با وجود این که هد ست تو گوشم بود،از یه قسمت باغچه صدا های عجیب و غریبی می شنیدم. چون پیاده روی های من شب بود و عمدتا همه جا سکوت ، این صدا عجیب واضح و روشن بود. من که عادت داشتم همه ی چراغ ها رو خاموش می کردم و با قدم های بلند دور حیاط می چرخیدم، بعد از چند شب بی توجهی بالاخره یک شب از فرط کنجکاوی تمام چراغا رو روشن کردم تا ببینم اون سمت باغچه چه خبره؟ فکر می کنین چی دیدم؟ یه موش با پدر مادر(اصطلاح : یعنی گنده) دم درازکه ظاهرا هر شب می یومده تو باغچه و نون خشکایی که مامان واسه پرنده ها می ریخته نوش جان می کرده. نمی تونستم به کسی بگم چون هم آرامش خونه بهم می خورد و این پروژه ای می شد واسه خودش ، هم مامان و گل پسر داداش حتما یه بلایی سر موش بیچاره می آوردن. یکی دو شب قبل از شروع پیاده روی ، موش سمج رو یه طوری فراریش می دادم، اما بعد از چند شب تصمیم گرفتم بی خیالش شم.
اما نکته جالب این جاست که من عجیب نسبت به این جونده موزی حساسم یا بهتر بگم ازش می ترسم، واسه همین هر شب تو دورام وقتی به اون قسمتی که موش بود می رسیدم، قلبم شروع به زدن می کرد و پام تند می شد. خلاصه داستانی داشتم واسه خودم. اما خیلی زود متوجه شدم که حس اونم نسبت به من همین ، چون وقتی به جایی که بود، نزدیک می شدم، سریع جا به جا می شد و انگار گارد می گرفت. دیگه مدتی تمام روز هم حواسم به این موش و رفتار خودم بود و واقعا درس عجیبی از این قضیه گرفتم.به خودم می گفتم من از ته قلبم ازش می ترسم و اون هیچی نمی دونه و گول بزرگی و هیبت منو می خوره غافل از این که اگه یه شب اراده می کرد و می خواست به من حمله کنه بدون توجه به ساعت و آسایش بقیه فقط جیغ می کشیدم و در می رفتم.(اصلا خنده دار نیست من در عوض از سوسک نمی ترسم.)
این فکر خیلی برام جذاب شد، یاد مردم افتادم. بعضی از ما از استبداد و ستم می ترسیم و فکر میکنیم به خاطر هیبتش چقدر قدرتمند ، اما وقتی با قضیه خودم و موشه مقایسه اش می کنم می بینم استبداد چون تنهاست همیشه از مردم می ترسه، شاید اگه مردم ترس کنار بزنن و دلشون به دریا بزنن با یه ریسک به جا ریشه استبداد و دیکتاتوری رو بخشکونن.
اما اگه روند بین من و موشه بشه و رفتار ما که جفتمون صداشو در نیاورد و بی خیال اون یکی شد ، چه سرنوشت بدی رقم می خوره واسه همه. چون اونوقت بلایی که سر موش اومد سر ما هم می یاد. آخه بالاخره مامان قضیه موش فهمید ، خوشبختانه نکشتش اما یه طوری فراریش داد که بره پشت سرشم نگاه نکنه.
نکنه حال و روز ما هم مثه موش بشه و با بی خیال شدن اجازه بدیم یه قدرت بزرگتر بیاد و همین چیزای ناچیزی ام که داریم ازمون بگیره. به هر حال دست روی دست گذاشتن یعنی به استقبال تباهی رفتن، اگه فکر می کنی یه جریانی درسته بی خیال نباش و دنبالش برو و اگه مطمئنی غلط ، خوب اصلاحش کن و بهش جهت درست بده. زنده بودن یعنی تاثیر گذاشتن.البته بی گدار به آب زدن هم درست نیست و باید آهسته و پیوسته و با اتحاد پیش رفت.
و در آخر شاعر می گه :
مورچگانگان را چو بود اتفاق
                شیر ژیان را بدرانند پوست.

ندا

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

آغاز

              هوالمحبوب

دکارت می گه من فکر می کنم ، پس هستم. من امروز می گم من می نویسم پس هستم . چقدر  آغاز دلچسب و دلنشین می شه، وقتی در قلبت دنیایی از برنامه و ایده داشته باشی. چقدر جذابه که تو جایی برای این که خودت باشی داشته باشی بدون این که از کسی بترسی یا خجالت بکشی. یه جایی دور از تظاهر، دور از ریا. آدما همیشه دوست دارند تو اون طور باشی که اونا می خوان ولی اگه بدونن خود وجود واقعی تو چه هدیه ها که براشون نداره و اگه تو رو به حال خودت بذارن چه قدر اعجاب آور می شی، شاید رویه شونو عوض کنن . کاش همه یاد بگیریم به دور از زمان و مکان و آدما خودمون باشیم ، با همه عیب ها و نقص ها، همه نیاز ها و کمبود ها؛ تا با تک تک سلول هامون آدم بودن رو تجربه کنیم، اونوقت ما برای خودمون تو ذهنمون یه موجود عجیب نیستیم ساده ساده یه آدمیم که می تونه اشتباه کنه ، دست گل به آب بده ، اما دوباره از زمین پا شه و سعی کنه آدم باشه.
فریدون مشیری بودن رو توی چیز دیگه ای دیده :
    جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است،
                                                      جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،
                                                                                    خیال انگیز!
               ما به قدر جام چشمان خود از افسون این خمخانه سرمستیم،
در من این احساس :
                مهر می ورزیم،
                           پس هستیم.


ندا