داشتم توی دلم شعر فروغ را زمزمه می کردم ، یکی از آنهایی که خیلی دوست دارم
من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت می شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
…
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست،
مثل پدر نیست ،
مثل انسی نیست ،
مثل یحیی نیست ،
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
…
چقدر این شعر شیرین است ، چقدر به دل آدم می نشیند از بین انبوه شعرهای فروغ که همیشه قلبم را فشرده می کند این یکی همیشه امید بخش و پر از حرف بود برایم هر چند وقتی به کنایه هایش می رسیدم چشم هایم پر از اشک می شد
...
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوضشان هم خونیست
و تخت کفشهاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند؟ چرا کاری نمی کنند؟
و من باز هی از خودم می پرسم چرا کاری نمی کنند؟؟
اما شیطنتم می گیرد وقتی می خوانم :
چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می آید
و بعد خودم دنبال چیزهای خوب خودم می گردم :
چقدر روشنی خوب است
چقدر دوچرخه سواری خوب است
چقدر توی استخر زیر آبی رفتن خوب است
چقدر یک روز با تاپ و شلوارک تو خیابان ها دویدن بدون ترس از زالوهای کثیف خوب است
چقدر دوستداشتن خوب است
چقدر بدانی یکی دوستت دارد خوب است
و من چقدر همه چیزهای خوب را دوست دارم
و من چقدر دلم می خواهد یک نفر را ببوسم
و من دارم فکر می کنم انگار همه به دنبال یک کسی برای خودشان می گردند ، من هم یک روزی همین را نوشتم ، توی همان دفتر بزرگ قرمز رنگ که مال کلاس خیاطی 16 سالگی مامان بود چند صفحه اولش طراحی های مامان بود و بقیه صفحه ها سفید سفید سفید.از همان بچگی دلم غش می رفت وقتی یک کاغذ سفید می دیدم ،آرام نداشتم تا چیزی بنویسم یا طرحی بزنم. هنوز هم برگه های A4 جلوی میز رضا قند توی دلم آب می کند.چه نقشه ها کشیدم برای آن دفتر بزرگ که عین دفترنمره کلاسمان بود ، 14 سالم بود انگار وقتی آن دفتر مال من شد ، و من توی هر صفحه اش هر چه نوشتم اولش این بود : من به دنبال کسی می گردم
تمام نوشته هایم با این کسی شروع می شد .و من توصیف می کردم این کسی خودم را.آنقدر گشتم و گشتم تا یک روز فکر کردم کسی من هم پیدا شده.
اما سخت در اشتباه بودم ، نه تنها کسی من پیدا نشده بود ، اشتباه من همین جستجوی بی حاصل بود.
هفته گذشته بود جایی بودم ، انگار آن ها هم به دنبال کسی می گشتند ، این روزها انگار همه به دنبال یک کسی می گردند
کسی برای دوست داشتن
کسی برای عاشق شدن
کسی برای درد دل
کسی برای آغوش
کسی برای آرامش
یا بعضی ها کسی برای سربه سر گذاشتن و آزار دادن مگر درد درونیشان کمی فراموش شود
اما آدم هایی هم هستند که خودشان فکر می کنند خیلی کسی مهمی دارند کسی که قرار است دنیایشان را نجات دهد.چقدر بدم می آید از این کسی...
نمی دانم کی ، یا کجا این توی ذهن من نشست، شاید آن کتاب پلی به سوی جاودانگی باخ بود که خواندم یا شاید آن موقع که کسی خودم در حقم کسی نشد. نمی دانم ، یک روزی به خودم گفتم من به دنبال کسی نمی گردم. من کسی را نمی خواهم .آهای آدم ها من قبول ندارم که کسی می آید، چون نمی آید هزار هزار سال هم که بنشینید و منتظر بمانید کسی نمی آید.
کسی منم
کسی شما هستید
کسی که قرار است بیاید
کسی که قرار است مثل هیچ کس نباشد
حالا من خودم یک چیز تازه می نویسم. هنوز هم شعر فروغ را دوست دارم ، اما قبول ندارم.
کسی نمی آید
کسی در کار نیست
من ، کسی می شوم
کسی که مثل هیچ کس نیست
کسی که مثل او نیست
مثل آن آدم خیالی که همه منتظرش هستند نیست
کسی که قرار نیست با اسب سفید بیاید
من کسی می شوم
اما نه آن کسی که قرار است دنیا را نجات دهد
چون کسی در کار نیست
و دنیا نجات نمی یابد
من کسی می شوم نه آن کسی که قرار است با شمشیر حق بیاید
من شمشیری ندارم چون شمشیری در کار نیست
من کسی می شوم
کسی که شمشیرش محبت باشد
من کسی می شوم
برای خستگی مادرم
برای این همه سال،سوال های بی جوابش
من کسی می شوم
می خواهم کسی باشم برای پدرم
برای پاها و دست های زحمت کشیده اش
برای پیشانی چروک خورده اش
من کسی می شوم
کسی برای نسا
برای دلتنگی هایش
برای بغض هایش
کسی می شوم برای آرزوهایش
من کسی می شوم برای رضا
برای تمام سکوت های پر از بغضش
کسی می شوم برای تنهایی اش
من کسی می شوم
برای سارایم
برای حرف هایش
برای شیرینی هایش
می خواهم کسی باشم برای گلناز
برای تمام روزهایی که نشد با هم باشیم
می خواهم کسی باشم برای آن که به دنبال کسی می گردد
برای همان که روزی به دل بنشیند
کسی برای تنهایی هایش
کسی برای بی پناهی هایش
و شانه ای برای اشک هایش
آغوشی برای آرامشش
گوشی برای تمام نگفته هایش
در دلم با آنها خواهم بود
در نفسم با آن ها خواهم بود
در صدایم با آنها خواهم بود
من کسی می شوم که هیچ کس نتواند آمدنم را بگیرد و دستنبند بزند
من همان کسی می شوم که از لابلای اطلسی ها می آید
کسی که از صدای شرشر باران می آید
من کسی می شوم
کسی برای " نه " گفتن
برای ایستادن
من کسی می شوم چون کسی در کار نیست
کسی نمی آید
من می آیم
من همان کسی می شوم که قرار است بیاید
همان کسی که سکوت نمی کند
همان کسی که یک گوشه ساکت نمی نشیند
کسی که از خدا بزرگتر نیست
کسی که قدرتمند نیست
کسی که نمی تواند نان را قسمت کند
کسی که نمی تواند پپسی را قسمت کند
کسی که نمی تواند پول برق را کم کند
نمی تواند هوا را خنک کند
کسی که نمی تواند پول یارانه ها را زیاد کند
اما همه قدرتش دوست داشتن است
تمام توانش محبت است
تمام نیرویش امید است
من کسی می شوم که عشق را قسمت می کند
از همه مهمتر من کسی می شوم که منتظر هیچ کس نیست
من تمام کسی هایی که می توانم باشم می شوم
کسی می شوم که به آدم ها یاد بدهد کسی در کار نیست
کسی نمی آید
من کسی می شوم تا به آدم ها بیاموزم خودشان باید کسی خودشان باشند
آن وقت شاید از بین همین آدم ها
یکی آن کسی باشد که نان را قسمت می کند و پپسی و یارانه و نفت...
آن وقت تمام کسی های نیامده ، آمده اند.
جمعه 90.4.31
ندا