۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

آسمان همیشه آبی ست !!!

   ساعت بزرگ شهر رو به آسمان از خورشید پرسید، اگر امروز روی دوازده ظهر بایستم ، و دیگر حرکت نکنم قول می دهی که غروب نکنی؟ خسته شده ام از ساعت های تنهایی شب ، از این همه سکوت !
دلم شلوغی می خواهد و مردمی که هر روز در رفت و آمدند تا یادم برود که چقدر تنهام...
خورشید
       – خورشید بود آخر ، وسیع و مهربان –
قبول کرد که غروب نکند !
ساعت بزرگ شهر روی دوازده ظهر ایستاد ،
خورشید غروب نکرد ،
همه جا روشن بود،
همیشه روز بود ،
و مردم در رفت و آمد.
خبری از تنهایی و سکوت شب نبود
اما
       ساعت بزرگ شهر برای همیشه خواب بود !!!

   من داشتم تاب بازی می کردم شاید ، زیر درخت تنومند توت توی حیاط خانه خانم جان ، شاید هم توی کوچه محلشان از روی گودال های آب ، یادگاری باران چند ساعت پیش می پریدم و گاهی توی یکی از گودال ها:

شالاپ..........صدای جیغ مامان

   شاید هم موقع قایم باشک بازی بود ، وقتی یک جای دنج پیدا می کردم که باید ساعت ها می گذشت تا پیدایم کنند و من چقدر این انتظار را دوست داشتم ، هر چند که همیشه متهم به خراب کردن بازی بودم .

   خلاصه یک جایی بود که من تنها بودم ، از آن روزهای ابری که بدجور دلم می گرفت ، همان موقعی که غصه می خوردم برای آسمانی که آبی نبود ، خاکستری بود ، دلگیر بود.چشمهام خیره به آسمان بود نمی دانم چند سال داشتم هر چه بود خیلی کم بود .سن و سالی که آدمیزاد به تشخیص می رسد ،چون کسی به من نگفته بود این آسمان نیست که خاکستری ست ! همیشه این سوال توی ذهنم بود که مگر آسمان آبی به آن زیبایی چه ایرادی داشت که گاهی خاکستری رنگ می شود؟ و دلم می گرفت .

   باید خیلی کوچک بوده باشم ،یادم هست مال آن موقع هاییست که قدم حتی از بوفه آشپزخانه هم کوتاه تر بود و برای برداشتن یک لیوان باید سه تا از قابلمه های مامان را روی هم می گذاشتم .یک روزی از آن روزها که کودک تر از امروز بودم ، خیره به آسمان خاکستری ناگهان چیزی دیدم : مثل یک حادثه ، مثل یک جادو وبرای قلب کوچک من و چشم هایی که همیشه و همیشه عاشق خیره شدن به آسمان آبی بود مثل یک معجزه.

      تکه ای از آسمان آبی بود!!!

   نمی دانم چند سال گذشته ، اما این یکی از شیرین ترین خاطرات زندگی من است روزی که فهمیدم این آسمان نیست که خاکستری ست ، آسمان همیشه آبی ست . برای خودم توی دنیای کوچک کودکی یک کشف تازه داشتم .انگار تمام آن دلتنگی هایی که از آسمان خاکستری توی قلبم بود ، یکهو باز شد.آنقدر زل زدم به تکه های کوچک آبی آسمان تا ابرها از رو رفتند و من فاتحانه و شادمان درس تازه ای از زندگی گرفتم .
   مدت هاست حس می کنم آسمان دلم ابری ست ، بارانی هم نیست تا کمی سبک شود این بغض عجیب.اما امروز مثل یک ندای 4 یا 5 ساله چشم دوخته ام به تکه های آبی کوچک آسمان دلم .آنقدر خیره می شوم و آنقدر نگاه می کنم تا تمام ابرهای خاکستری از رو بروند ،و من فاتحانه گذر از روزهای خاکستری را جشن بگیرم .


ندا 90.5.29