۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

ساده که باشی ...

ساده که باشی،
              تنها می شوی؛

درست همان هنگام که " درگیر بودنت هستی "

ساده که باشی
             مضحک می شوی؛
            
از چشم تمام پنجره های باز کوچه .

مضحک است :
    که عاشق پرنده باشی ،
    با گل ها حرف بزنی ،
    به آسمان خیره شوی و چشم هات پر از اشک شود ،
    روی یک پله بایستی و حس پرواز کنی ،
    از میان گل های مینا مارپیچی بدوی ،
    وقتی زمین خوردی از ته دل بخندی ،
 
   و اوج شادیت : دست به دست قدم زدن باشد!!!

ساده که باشی ،
تنها که باشی ،
             غمگین می شوی .

آنوقت غم ساده تنهاییت ،
       می شود صدای بودنت ،
              صدای روزهایت .
و نوای روزهایت ،
           نوای شورانگیز غم .

ساده که باشی ،
تنها که باشی ،
غمگین که باشی ،
          آرام آرام قد می کشی ،
          سربلند می کنی ،
          بزرگ می شوی ،
          و لبخند می زنی .

ساده که باشی
اشک دوست شب و روز چشمهات می شود ،
و تو
       آدمِ ساده ی ، تنهای ، غمگینِ مضحک
               اشک می ریزی : " بدون ترس "

ساده ای آخر ، دور از همه ،
و چه سعادتی از این ارزشمند تر؟!

ندا هجده / اردیبهشت / نودویک

۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

شبانگاه...

پاهایم را محکم بغل کرده ام، روی گلدان باریک ایوان که خیلی سال است بابا با سیمان پرش کرده نشسته م و مثل همیشه پیش از هر چیز فکر می کنم اگر پرت شوم پایین حتما یک جایی مثل دستم یا پایم می شکند، اما شاید هیچ کس حتی مامان همیشه نگرانم درک نکند چقدر مزه دارد، پاهایت را تنگ بغل کنی و توی تاریکی شب خیره شوی به آسمان و ستاره ها و از بین جیغ های اعضای خانه که هر ده دقیقه یک بار یاد تو می افتند و هجوم غیرمنتظره شهاب سنگ ها، توی دنیای خودت غرق شوی، یا به قول مامان که اسمت یادت برود حتی، آنوقت ها که هر چه صدایت می زنند یک سرفه هم نمی کنی که طفلی ها توی تاریکی نگویند اِ تو اینجایی... خیره شدم به ماهی که قرار است چند شب دیگر کامل شود، به خودم گفتم دو ماه گذشت، و بعد بلندتر گفتم دو ماه؟؟ باورم نشد انگار، دوباره گفتم واقعااا دوماه؟؟ به هر حال گذشت... من که نمرده ام، جمله معروفی که همیشه آخر همه خرابکاری هایم به خودم می گویم شاید چون بچه که بودم فکر می کردم ته بدبختی آدم شاید مردن باشد... نمرده ام که، هنوز زنده ام و زنده بودن یعنی هنوز فرصت هست برای جبران و البته برای کسی مثل من فرصت برای خرابکاری های بیشتر!!!
همین طور که داشتم به ماه نگاه می کردم و بازی "می شود"، "نمی شود" همیشگی م را با گم شدن و پیدا شدن ماه توی ابرها شروع کرده بودم، حس کردم در آسمانی که حالا تنها با نور مهتاب روشن بود، چیزی حرکت می کند، فکر کردم شاید از آن ستاره های چشمک زن قرن بیست و یکمی که سیصد چهارصد مسافر را به مقصد می برد دیده ام، اما جسم متحرک خیلی نزدیک تر از آن هیولای آهنیِ بی احساس بود، گفتم بی احساس چون آن جسم مشکوک متحرک انگار می رقصید، بله می رقصید به این دلیل که یک پرنده مست بیخیال در حال پرواز زیر نور مهتاب بود و به یکباره چقدر دلم خواست.داشتم فکر می کردم چقدر دلم می خواست انقدر بیخیال زیر نور مهتاب پرواز می کردم، ناگاه نگاه یک نفر آمد جلوی چشمانم:پسرک قرآن فروش!!!، با دست های سیاه و صورت آفتاب سوخته وقتی تمام تلاشش را می کرد که قرآن ها را با اصرار هم که شده بفروشد، به نظرم یادش داده بودند که با آن قیافه معصوم و غمگینش مقابل زنان جوان اینطور مظلوم درخواست کمک برای یتیمان کند، شاید هم نه. داشتم فکر می کردم از نگاه او یک دختر سفیدپوش آب و رنگ دار با ناخن های لاک زده و صورت بزک دوزک کرده، که بیخیال کوله به دوش سلانه سلانه در حرکت است مثل پرواز آن پرنده توی آسمان نیست؟همان موقع هم وقتی یکی از قرآن هایش را خریدم گفتم دوست من چه خبر داری از دلم؟ ولی شرط می بندم که نفهمید، حالا دارم فکر می کنم روزی چند بار نگاهم به پرنده ها بوده؟ و چند بار نگاه دیگران به من؟وقتی بعد از یک روز خسته کننده غروب به خانه می رسم و غذای آماده به اضافه سالادی که دوست دارم روی میز بدون اندکی تاخیر حاضر است چقدر یادم می ماند آدم هایی که دلشان مادر خواسته؟ وقتی پشت میزم نشسته ام و کار می کنم، آنوقت رضا بی هوا یک بوسه می دهد و در جواب تعجب من تنها می گوید همین! چقدر به خاطر دارم دختر تنهایی که دلش برادر خواسته؟ وقتی چشم هاش پر از اشک می شود و آرام می گوید به تو افتخار می کنم، هیچ حواسم به دختر یا پسری که دلش پدر خواسته می رود؟ اصلا امشب چقدر یادم بود که من همان پرنده بیخیال زندگی دختربچه ای هستم که چشم ندارد تا حداقل از بار غصه هایش به ماه خیره شود. چقدر از این چقدرها زیاد بلدم...
فراموشم کرده ای، خوب می دانم اما شادم از دمی که کنارت و به یادت بودم، به یاد کسی که دلش همان یک دم مهر را می خواست.

ندا نیمه شب 8 شهریور نودویک

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

دور باید شد دور...

دل که شکسته باشد ، شکسته دیگر چه فرق می کند از دوست؟از یار؟از معشوق؟؟ دل شکسته به هیچ درد نمی خورد که نمی خورد ، تنها دست هایت با اضطراب به دنبال چمدانی می گردد تا کوچ کنی ، همیشه کوچ از دیاری به دیار دیگر نیست گاه باید از شهر فکرهایت ، شهر باورهایت کوچ کنی!!! بروی جایی که آدم ها را ، همان دوست را ، همان یار را ، همان به ظاهر معشوق را فراموش کرده باشی...آرزوی رفتن مثل آب شور وقت تشنگی ست...

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آینه تالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله ابی حتی مشعلی را ننمود
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
پشت دریا ها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می اید در باد
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریا ها شهری است
قایقی باید ساخت

ندا    نوزده/تیر/نود و یک

۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

کمی آنطرف تر...

کمی آنطرف تر از خودم
کنار خواستن ها و نتوانستن ها

کمی آنطرف تر از خودم
نزدیک رفتن ها و نرسیدن ها

کمی آنطرف تر از خودم
آری تنها کمی آنطرف تر ایستاده ای

لبخند می زنی و همه جیز را به من سپرده ای
تو آرامی و من پریشان ، چون تصمیم با من است
باید تصمیم بگیرم به ویرانی
به طغیان
به از هم پاشیدن هر چه که داشتم و دارم   تا تو باشی!!!

تو که هستی بیشتر از همیشه هستم
و چون نباشی درگیر نبودن همیشگی ام

زندگی ستم بزرگی شد روزی که اختیار جای جبر نشست
و من چه بیزارم از مختار بودن ، که کاش مجبور بودم...

ندا   دو / تیر / نود ویک

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

زندگی کوتاه است

   سرم سنگین بود نمی دانم از کتابی که با ولع توی 4 ساعت نشستن در ماشین خواندم یا شاید از گرسنگی یا شاید از آفتاب و یا شاید هم مجموعه شرایط. عصر سه شنبه (روزی که همیشه دوستش داشتم و دارم ) کوله به پشت ، سلانه سلانه بعد از یک مسافرت صبح تا عصر و همراهی یک رفیق شوخ و شنگ مهربان و دیدن دوست و ... توی خیابان محبوبم به سمت خانه در حرکت بودم. داشتم حال عجیبی را تجربه می کردم از این حال های تکرار نشدنی که باید ثبتش کرد ، انقدر سبک بودم که حس می کردم همین حالاست که به دست باد مثل آن گیاه عجیبی که در دانشگاه نشان همراهم دادم و چقدر خندید ، پرواز کنم ( شاید هم داشتم پرواز می کردم!! )
   به پیچ خیابان که رسیدم انگار نقطه اوج شادمانی وصف ناپذیر من بود قدم هایم آهسته تر شد و دمی اندیشیدم انگار همان ندای 7 ساله ام که از مدرسه باز می گردد و سر به هوا باصدای بلند آواز می خواند و به همه لبخند می زند ، آرایشگر خوش چهره و خوش تیپِ سر کوچه ، مثل همیشه با موتورش سرگرم بود. چقدر دلم خواست نگاهش کنم ، لبخندی بزنم و کمی از شادمانی م به او هم هدیه دهم به پاس شادی که گاهی از دیدنش به دلم می افتاد ، اما شاید ندای هفت ساله داشت مراعات ندای 26 ساله را می کرد ، شاید هم توی دلم گفتم خانم سرخوش ، امروز این حال را داری ، هر نگاهی که فراموش نمی شود فردا که دوباره همان ندای 26 ساله از اینجا بگذرد باید پاسخ دلبری نابهنگامش را به شکلی غیر قابل پیشبینی بدهد. خنده ام گرفته بود پس چشم دوختم به آن سمت خیابان و پیرمرد نقاشی که با کاردک به دقت رنگ های روی دیوار را می تراشید ، چندین لایه رنگ و چه عطر عجیب دوستداشتنی توی فضا پیچیده بود. من همان طور سبک از این سمت خیابان به آن سمت می رفتم و حواسم بود آرایشگر خوش چهره با تعجب سر بلند کرده به من خیره شده ، فهمیدم که سرخوشی ام از همین روی هوا راه رفتن و رهاییم معلوم است اما چه باک؟ من که داشتم لذت می بردم. مثل یک کودک کنجکاو چشم دوخته بودم به دستان پیرمرد نقاش ، مثل کودکی که برای اولین بار چیزی ببیند و با حرص داشتم لایه لایه رنگ ها را نگاه می کردم و شاید به لایه لایه احساساتی که بر من گذشت فکر می کردم شاید باید من هم کاردکی بردارم تمام لایه های روی قلبم را بتراشم و رنگ جدیدی دست بگیرم و چقدر این فکر به شادمانی ام افزود.
   نمی دانم چرا اما همان لحظه یاد عزیزانم افتادم ، یکی یکی توی ذهنم مامان ، بابا ، رضا ، نسا ، آه نساااا عزیز مهربان من ، چقدر تحمل داشت که ندای سرکش غرغرو را همین طور دوست داشت ، نه دوست نداشت عاشقش بود که هزار حرف فهمیده و نفهمیده به چشم برهم زدنی یادش می رفت و دوباره دست حلقه می کرد دور گردنم. نسا تو را ندیدم و به دنبال چه رفتم ؟ توی دلم گفتم آری زندگی کوتاه است( کتابی که امروز هدیه گرفتم) ، نسا جان زندگی بسیار کوتاه تر از آن است که من تو را برنجانم تویی که بی چشم داشت تنها دوستم داری و گاهی می اندیشم انگار قل همیشه تذکر دهنده بداخلاقت را می پرستی. و من نیز تو را می پرستم وقتی دوست دارم از همه سر باشی.
   آری زندگی کوتاه است باید یادم باشد ، به خودم گفتم چه بر سرت آمده؟ هدیه گرفتن آب نبات از دستان یک دوست انگار کار دستم داده ، هفت سالم شد؟؟؟ یا نه او خوب ندای 7 ساله را فهمید که با یک آب نبات چوبی ( آب نبات گرد رنگی ) از خواب بیدارش کرد.پرسیدم آب نبات برای چه؟ گفت دلیل نپرس اما من فهمیدم شاید باید این آب نبات را هنگام خواندن کتابی که برایم خرید می خوردم شاید کمی از تلخی کتاب کم شود ... اما من که شاد بودم!!!
   آری دوست مهربان من ، زندگی کوتاه است ، کوتاه تر از آن که من و تو به ربط و بی ربط بیاندیشیم اما من چه سرخوشم با وجود این همه خواستن و نرسیدن!!!
   رسیدم سر کوچه چیزی ندای مثل پر را اذیت می کرد ، آه " این حصار سیاه روی سرم " ، دست بردم و مقنعه را از روی سرم برداشتم ، چه شادمانم سر کوچه هنوز رد نشده از خیابان جلوی چشمان چند چادر سیاه متعجب بی خیال مقنعه را برداشتم و فتح دیگری را جشن گرفتم و مامان وقتی در را باز کردم و وارد شدم با صدای بلند خندید که " بچه نترسیدی بگیرنت از کجا مقنعه تو برداشته بودی. " مامان مهربان من ، کاش زودتر از اینها مثلا درست سر خیابان ، یا نه زودتر مثلا توی دانشگاه ، اما افسوس که سرخوشی ام تنها از سر کوچه تا این در بود...

حالم خوب است تا آن حد که رسیده و نرسیده چند خط نوشتم :

چه نامی هست برای این همه رهایی؟؟
در بند آنم که در بندش نیستم!!!
چه نامی هست برای این همه رضایت؟
راضی به دور بودن و شاید نبودن اما راضی بودن.
26 سال گذشت و امروز این شدم برای چنین دوباره ای 26 سال دگر شیرین چون شکر به کامم
و برای هر دوباره اش تمام 26 سال ها را مشتاقم
تو می دانی و من انکار می کنم ، چه شیرینی از این انکار شیرین تر؟
خشنودم ، همین مرا بس !!!

آری دوست من ، می دانم که زندگی کوتاه است ، و شاید این تنها زندگی ما باشد .

ندا نهم / خرداد / نود و یک

۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

دوستت دارم...

   خواستم ساعتی بیندیشم وبنویسم ، خواستم زیباترین واژه ها که آموخته ام به هم پیوند بزنم ، خواستم به دنبال قافیه های تکان دهنده و تاثیر گذار باشم.
   می دانی می خواستم ساعتی به صدایت فکر کنم و واژه واژه از مهربانیت بنویسم.اما ندا ساده س ، ساده تر از هر چه بیندیشی

پس تنها بدان دوستت دارم ، با تمام قلبم .

 
ندا  یک / خرداد / نودویک       برای سارا

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

آموخته ام...

یک بغض بزرگ از غم در گلویم گیر کرده بود و داشتم فکر می کردم چیزی هست که مرا شاد کند؟؟؟ مثل همین جمله را در گوگل نوشتم و نوشته ای را یافتم که بارها خوانده ام اما چقدر امروز برایم فرق داشت...کاش کسی بود که من شادش می کردم آنوقت شاید من هم شاد بودم!!!

آموخته ام ... که بهترین کلاس درس دنيا، کلاسی است که زیر پای پيرترین فرد دنياست.
آموخته ام ... که وقتی عاشقيد، عشق شما در ظاهر نيز نمایان می شود.
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تو مرا شادکردی.
آموخته ام ... که داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته، زیباترین حسی است که در دنيا وجود دارد.
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است.
آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت.
آموخته ام ... که هميشه برای کسی که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم.
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشيم.
آموخته ام ... که گاهی تمام چيزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است بر ای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهميدن وی.
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگيزترین چيز در بزرگسالی است.
آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند.
آموخته ام ... که پول شخصيت نمی خرد.
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند.
آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در یک روز نيافرید . پس چه چيز باعث شد که من بيندیشم می توانم همه چيز را در یک روز به دست بياورم.
آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغيير نمی دهد.
آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان.
آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد.
آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زمانی که عاشق بشویم.
آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم.
آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.
آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بيشتر بگویم دوستش دارم.
آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم.
آموخته ام ... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پيشرفتها وقت ی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستيد.
آموخته ام ... که بهترین موقعيت برای نصيحت در دو زمان است : وقتی که از شما خواسته می شود، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد.
آموخته ام ... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بيشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم.

جایی نوشته بود از چارلی چاپلین و جای دیگر نوشته بود از اندی رونی.

ندا  بیست و هفت/ اردیبهشت / نودویک

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

آه ای یقین یافته ...

ماهی

من فكر می كنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:

احساس می كنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛

احساس می كنم
در هر كنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.

***

آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در بركه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینك! به سحر عشق؛
از بركه های آینه راهی به من بجو!

***

من فكر می كنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد،
احساس می كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشید بی غروب سرودی كشد نفس؛

احساس می كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.

***

آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر کشیدم از آستان یاس:
           آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!

                             زنده یاد احمد شاملو


ندا بیست و چهار / اردیبهشت / نود و یک

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

بیا قدم بزنیم...

باد می خورد میان موهایم ، روسری ام پریشان تر روی شانه ام افتاده و من بیخیال تند تند گندمک می خورم. نزدیک ظهر 14 اردیبهشت همراه بابا روی پل ، سوی خانه می رویم و من مست سبزی درختان و عطر نسیم ، غافل از دور و برم توی دنیای خودم غرق شده ام.
 بابا با صدای بلند می خندد : دختر آبروی منو بردی این چه وضعیه؟ و دست دراز می کند برای گندمک!
- ولش کن بابا گندمکتو بخور
- خوب حداقل روسریتو بذار سرت ، تا سیم خاردارها نگرفتنمون
و من از ته دل می خندم : باز هم اسلام به خطر افتاد...
- آخه آدم با شخصیت ، توی خیابون این طوری گندمک می خوره؟
- چون تو نمی دونی بابا ، من دیروز صدای پای آب خوندم ، اون هم نه مثل همیشه ، یک جور دیگه
امروز دارم فکر می کنم :

" لب دریا برویم.
تور در آب بيندازیم
و بگيریم طراوات از آب.
ریگی از روی زمين برداریم
وزن بودن را احساس کنيم.
بد نگویيم به مهتاب اگر تب داریم... "

من چرا نباید موهایم را در باد رها کنم؟ کودتا کرده ام ، موقع آمدن مانتوی صورتی و شلوار سفیدم را از کمد برداشتم ، کمی هم بی ادب شدم و توی دلم گفتم : گور پدر پلیس امنیتی و اخلاقی!! آخرش این می شود که چند عکس مجانی با یک شماره در دست می گیرم و بعد هم خاطره ای می شود برای تعریف کردن و خندیدن، مثل روزی که من و رضا را با هم گرفتند و من هیچ کارت شناسایی نداشتم و چقدر رضا خندید، چقدر هم لذت داشت آخر کار قیافه دماغ سوخته مامور مثلا امنیت و اخلاق...
رسیدیم به خانه ولی من توی حیاطم ، یکطرف لادن های زرد و نارنجی جشن گرفته اند و یکطرف اقاقی ها توی باد می رقصند و آنطرف تر گل رز مامان جلوی پله ها را گرفته و اجازه نمی دهد که بروم.

ندا بیا بالا.... مامان صدایم می کند ، اما من تصمیم دارم چیزی بنویسم :

بیا قدم بزنیم
بلوز صورتی و دامن سفیدم را می پوشم
تو هم هر چه خواستی بپوش
حرفی نزن از ربط و بی ربط
بیا حالا که به هم ربط نداریم ؛ مربوط باشیم

بیا قدم بزنیم
هوا بهاری شده ،
عطر اقاقی پیچیده ،
درخت نارنج سایه انداخته و بهارنارنج ها توی باد آرام رها شده اند

بیا قدم بزنیم
اما نامی نپرسیم از هم ،
چه فرق می کند تو که باشی؟
چه فرق می کند من که باشم؟
تنها بیا قدم بزنیم
نه دیروز و نه فردا را بهانه نکن
شاید امروز روز پایان ما باشد
چه فرق می کند
که تو عزیزو بزرگزاده باشی یا یک دست فروش؟؟
چه فرق می کند که من بزرگ و درس خوانده باشم یا یک گل فروش؟

چه فرق می کند ؟ وقتی خیال مرا می برد

                   کنار تو
                   روی پل
                   با دامن کوتاه و موهای پریشان
                   با دست های گره کرده به هم
                   و قلبی که می تپد...

بیا قدم بزنیم
و نپرسیم دیروز چه گذشت؟ فردا چه می شود؟
بیا غرق شویم
میان بیخیالی امواج ،
میان سکوت قایق های روی آب
بیا درست همان دلی را به دریا بزنیم
که روزی از آب می ترسید
مگر چقدر فرصت هست؟
کدام سند امضا شده ای    بقای من
                        بقای تو
                        بقای ما را تضمین کرده است؟
از کجا معلوم راهیِ امشب دنیای دیگر نباشیم؟
من؟ یا تو؟ چه فرق می کند؟؟

بیا قدم بزنیم
تنها بیا قدم بزنیم و بخندیم
دست آخر گوشه ای بنشینیم تا من سرروی شانه ات بگذارم

اما یادمان باشد ،
     هرگز از هم نپرسیم : که هستی؟



ندا پنج شنبه ، چهارده / اردیبهشت / نودویک

۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

فرصتی نمانده...

ﻓﺮﺻﺘﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺑﻴﺎ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﻨﻴﻢ
ﻓﺮﺩﺍ
ﻳﺎ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ
ﻳﺎ ﺗﻮ ﭼﺎﻗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺧﻮﺍﻫﯽﺷﺴﺖ
همین ﭼﻨﺪ ﺳﻄﺮ...
ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﻄﺮ ﺭﺳﻴﺪﻩﺍﺳﺖ

ﺑﻪ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﻧﻴﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ

ﺍﺻﻼ
ﺍﻳﻦ ﻓﻴﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻥ
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﭘﺎﻟﺘﻮی ﭘﻮﺳﺖ ﭘﺸﺖﻭﻳﺘﺮﻳﻦ
ﭘﻠﻨﮕﯽ ﺷﻮﺩ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﺩ ﺩﺭ ﺩﺷﺖ ﻫﺎی ﺩﻭﺭ
 ﺁﻥﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﻋﺼﺎها
ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﺑﺮﮔﺮﺩﻧﺪ
ﻭ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ…
ﺯﻣﻴﻦ…
ﻧﻪ
ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺧﺪﺍ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﻳﺪ
ﺩﺭ ﺁﻳﻨﻪ ﺑﻨﮕﺮﺩ
ﺷﺎﻳﺪ
ﺗﺼﻤﻴﻢ ﺩﻳﮕﺮی ﮔﺮﻓﺖ
                       گروس عبدالملکیان

ندا هشتم / اردیبهشت / نودویک

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

برای او

یک ساعت مانده به ظهر ، برق ها رفته و از کار بیکار شدم ، قرار بود گزارشی تایپ کنم و حالا بعد از ساعت ها نشستن پشت کامپیوتر توفیق اجباری دست داده ، کاری که از دستم ساخته نیست ، در این هوای بهاری وسوسه کننده که عطر اقاقی خانه کرده روی سردرحیاط چنددقیقه به چنددقیقه شلاق می زند توی صورتت که چه نشسته ای جشن بهار برپاست و تو توی اتاق تاریک زل زده ای به این صفحه نورانی و جم نمی خوری؟ بهانه خوبی شد. سهراب را از روی میزم برداشتم و راهی حیاط شدم ، نمی دانم امسال بهار خانه طور دیگری شده یا بعد از مدت ها چشم های من بهار را میبیند چون حس می کنم دو بهار گذشته را اینطور ندیدم ، شاید از نوری ست که توی دلم روشن شده ، شاید هم واقعا بهار امسال بهار دیگری ست.عطر گل ها که من با همه وجود می کشم توی ریه هایم همه جا را پر کرده و قناری همسایه هم یک نفس نغمه سرداده ، دارم فکر می کنم چه خوب که رفتن برق صدای قناری ها را قطع نمی کند.
به عادت تمام شب ها و روزها دراز می کشم درست وسط حیاط ، جایی که تمام آسمان دیده شود و خورشید درست بالای سرم است.چقدر خوب است گاهی برق برود ، آنوقت من عذاب وجدان کم کاری هم ندارم ،خیره شدم به خورشید مثل یک گلوله کوچک زرد رنگ ، و داشتم به او فکر می کردم ، سهرابم را که گشودم خنده ام گرفت ، او هم به من فکر می کند که بی اختیار من خودش را انداخته وسط شعر سهراب :

نیایش


دستی افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد ، هر

قطره شود خورشيدی

باشد كه به صد سوزن نور ، شب ما را بكند

روزن روزن‌.

ما بی تاب ، و نيايش بی رنگ .

از مهرت لبخندی كن ، بنشان بر لب ما

باشد كه سرودی خيزد در خورد نيوشيدن تو.

ما هسته پنهان تماشاييم‌.

ز تجلی ابری كن ، بفرست ، كه ببارد بر سر ما

باشد كه به شوری بشكافيم ، باشد كه بباليم و

به خورشيد تو پيونديم‌.

ما جنگل انبوه دگرگونی‌.

از آتش همرنگی صد اخگر برگير ، برهم تاب ، برهم پيچ :

شلاقی كن ، و بزن بر تن ما

باشد كه ز خاكستر ما ، در ما، جنگل يكرنگی به در

آرد سر.

چشمان بسپرديم ، خوابي لانه گرفت‌.

نم زن بر چهره ما

باشد كه شكوفا گردد زنبق چشم ، و شود سيراب

از تابش تو ، و فرو افتد.

بينايی ره گم كرد.

ياری كن ، و گره زن نگه ما و خودت با هم

باشد كه تراود در ما ، همه تو.

ما چنگيم‌: هر تار از ما دردی ، سودایی‌.

زخمه كن از آرامش نامی را ، ما را بنواز

باشد كه تهی گرديم ، آكنده شويم از والا« نت »

خاموشی.

آيينه شديم ، ترسيديم از هر نقش‌.

خود را در ما بفكن‌.

باشد كه فرا گيرد هستی ما را ، و دگر نقشی

ننشيند در ما.

هر سو مرز، هر سو نام‌.

رشته كن از بی شكلی ، گذران از مرواريد زمان و مكان

باشد كه بهم پيوندد همه چيز ، باشد كه نماند

مرز، كه نماند نام‌.

ای دور از دست ! پر تنهايی خسته است‌.

گه گاه ، شوری بوزان

باشد كه شيار پريدين در تو شود خاموش.
 
 
دوباره خیره شدم به آسمان ، ای دور از دست ، هرچقدر دور باشی بد نیست ، من به تو نزدیکم ، ممنون که هستی .
 
ندا ، سوم / اردیبهشت /  نودویک


۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

دردهای پوستی کجا ؟ درد دوستی کجا ؟؟؟

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟   
                         قیصر امین‌پور

ندا یازده/ فروردین / نودویک


۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

به اعتبار زن...

متن زیر توسط هومن شریفی به مناسبت روز زن  نوشته شده ، آنقدر زیبا و ساده یک تاریخ نادرست و خاک خورده را ورق زده که بی اختیار ته قلبم خالی شد.از خواندن این متن آنقدر دلم خوش شد به حضور مردانی همچون هومن شریفی ، درگذر روزهایی که هیچ رتبه و مقامی اندیشه کهنه و پوسیده مردانگی های گذشته را پاک نکرده.این متن تقدیم شد به تمام زنانی که باورشان و خود درونیشان در پس خودخواهی ها و خودکامگی های زودگذر گم شده .

به اعتبار زن ... به دست های مادرم یا لاک ِ معشوقه ام

جهان هیچ وقت از پس عدالت بر نمی آمد
جنسیت /محور تعریف تمام برتری ها شد
سود گرفتند با آنچه مردانه خطابش کردند
و جای شرف خالی ماند وقتی به همتشان زنانه ساختند و مردانه فروختند
دنیا پیشکش همان اولی ها و دومی هایش
مانده ایم در سومی بودنمان ...

پایبندیم به هرچه از گذشته آمده ... از سنت و دین گرفته تا نصیحت های پدر بزرگ
خدا را چنان به جان ِ مادرمان انداختند که با ترس حرف بزند
با ترس بنشیند ... با ترس بخوابد... با مرگ بیدار شود .............
برچسب زدیم / روشنفکری را به حلقمان ....
آنقدر قشنگ از آزادی به خورد ِ میکروفون ها دادیم که انگار بهشت که هیچ
دنیا زیر پای مادران است
و هیچ کس به گریه های شبانه پی نبرد ....
به چادری که تمام قد / تنش میکردند از کودکی ....
به سجاده ای که به خوردش میدادند قبل از آنکه اصلا خدا را بفهمد ........
به هجله ای که / که تنش به نام ِ دیگری می خورد
به بچه ای که / ..................

حالا
هنوز که مدرنیته را به جان سنت هایمان انداخته ایم باز هم سختمان می شود
بلوغ کرده ایم در آغوشی ...به شرط اینکه خواهرمان نباشد ..............
خوابیده ایم / به امید اینکه خواهر ِ رفیقانمان هم نیست ..........
همینیم ... باور کن همینیم .....

موهایش را می بندیم / نگاهمان را از قوسش هایش بر نمی داریم
موهایش را باز میکند .... نگاهمان را از / توبیخش نمی کشیم
و ادعایمان زیبا ترین قسمت اجتماعمان است ..........
هیچ کس نمی فهمد زمان / به سنت های کسی رحم نخواهد کرد

روسری ها / روزی از اعتبار می افتند
و هیچ دختری در پس جنسیتش / به انزوا پناه نمی برد .....
هم آغوشی که / قبل و بعد از موعد ندارد
روزی می رسد
زن بی آنکه حتی در درونی ترین لایه های شخصیتش
نیازی به تایید مردانه ای داشته باشد / در اجتماع جولان می دهد
می رود ...می آید ... می رقصد ... می نوشد ....
و اخلاقیات را به همان اندازه محترم میشمارد که تفکرش میپذیرد
نه دست های زوری که جز تملک به هیچ چیز آلوده نیست
روزی می رسد
با احترام به تعصب انقضاء خورده ی شما
به خواست خودش هم آغوش می شود
به خواست خودش زن می شود ........
به خواست خودش زن مــــــــــــــــــــــیماند
و اصالت تفکرش را به تایید هیچ هنجاری نخواهد فروخت
.
.
.
مردانه های اجتماع این روز های من
کمی از سرتان این قفس را بردارید .... که از هزار روسری محکم تر بسته اید
بگذارید تفکرتان نفسی بکشد ..................

دنیای این روزها
دیگر برای هیچ قیصری دست نمی زند ......

                                       هومن شریفی

ندا 18 اسفند 1390

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

ما انقلاب کردیم ، اما انگار منفجر شدیم !!!

   در قلب اروپا بود، اما انگار از پشت دیوارهای شیشه ای دنیا را تماشا می کرد . سر وصدا را می شنید، صدای ناقوس کلیسا را می شنید، صدا ی پا را می شنید، و همه چیز را می دید، اما در هیچ جایی نقش نداشت . در میان مردم بود، اما حبابی به دورش کشیده بودند که کسی صداش را نشنود. فقط گاهی از سر ترحم یا کنجکاوی کسی می پرسید : از کجا می آیید؟ »
«. ایران »
«. ایراک . یا، صدام حسین »
«. نیشت ایراک »
چقدر دردناک بود. شمرده شمرده و بلند گفتم : « ایران . ایران »
«. اوه . یا، ایران ، خمینی »
بدنم شروع کرد به لرزیدن . دندان هام کلید شد و چشم هام گره خورد به چشم های آن همسایه ی آلمانی که مثل سگ از زنش می ترسید، و ماشینش را از بچه هاش بیشتر دوست داشت . تنم گُر گرفت و داشتم به این فکر می کردم که اگر از آن طرف ها آمده باشی تو را با صدام حسین و خمینی می شناسند. اصلاً یادشان نیست که آنها هم روزگاری هیتلر داشته اند. شاید هم نمی خواهی به رویشان بیاوری . خوب نیست ، خجالت می کشند. آره ، خجالت می کشند. مگر تو خجالت نمی کشی ؟ پس چرا هی به روت می آورند؟ مگر خودشان جنگ و رژیم توتالیتر نداشته اند؟ مگر خمینی را خودشان از پاریس تزریق نکردند؟ برو یک فکری به حال خودت بکن ، بدبخت ! تو که می توانی بکن . بهشان نشان بده که از زور گشنگی نیامده ای اینجا. مشکل سیاسی داری . پناهنده شده ای که همین را بگویی .
...
شاید همه چیز با نان آغاز شد.
ما فرزندان انقلاب نبودیم ، ما نان بودیم . نان داغی که لقمه ی چپِ سران حکومت شدیم . تکه پاره مان کردند و خوردند و پاشیدند. نه . چه می گویم ؟ انگار که در این خلقت اضافه بودیم . ما را مصرف جامعه مان نکردند، ما را اِسراف کردند، پخشمان کردند که بر سفره ی خودمان ننشسته باشیم ، که هیچ کداممان در ساختن آن مملکت نقش نداشته باشیم . شخصیت و هویت مان را به لجن کشیدند که حتی در اروپای مترقی هم نتوانیم مثل بقیه ی مردم زندگی کنیم . دلم می خواست موهام سیاه نبود، سبیلم سیاه نبود، آرواره های بزرگ می داشتم ، با موها ی بور، از یک نژاد برتر که احساس غریبی نکنم ، خارجی نباشم ، و فکر کنم که اینجاهم سرزمین من است .سرزمین من کجاست ؟ من کجایی ام ؟ از کجا به کجا پرتاب شدم ؟ تو به من بگو، برادر! اصلاً چرا این جوری شدیم ؟ ما انقلاب کردیم ، اما انگار منفجر شدیم . یک تکه مان رفت زیر خاک . یک تکه مان میراث خوارشد، افتاده است به دزدی گرگی ، هرجا بوی پول بیاید سرمایه گذاری می کند، با دادستان انقلاب شریک شده که در جزیره ی کیش پاساژ بزند ، حالا هم دارد مبلیران ورشکسته را می خرد تا آباد کند. یک تکه مان به بغداد افتاد، تا زنده بود عربی بلغور می کرد، چریک های سالخورده را به صف می کشید و از میلیشیای خواهران سان می دید. آخرش توی بیابان ها جوری لت و پارش کردند که انگار گرگ او را دریده . آره ، گرگ او را درید. ما هم اسیر این خاک شدیم ، آویزان ، مثل دندان عاریه که با عطسه ی کوچکی از دهنشان پرتاب شویم . پرتاب هم نشویم فقط زنده ایم ، زندگی که نمی کنیم . آلمانی ها یک اخلاقی دارند که اگر هزارتا گُل براشان بکاری نمی گویند مرسی . ولی اگر پات را روی یکی از همان گل ها بگذاری ، می گویند ببینید این خارجی ها با گلهای ما چکار می کنند!!!
...
شاید همه چیز با انقلاب آغاز شد.
امّا هیچکس نمی داند انقلاب از کجا آغاز شد. این معمایی است که به عنوان یک راز برای ابد خواهد ماند. آیا آمریکا خواسته بود که قدرت ایران را در منطقه مهار کند؟ آیا انگلیسی ها خمینی را در آب نمک خوابانده بودند که مذهب را علیه خودش چماق کنند و بعد از یک قرن تلاش روی قدرتِ مذهب، عاقبت به خواسته ی خودشان جامه ی عمل بپوشانند؟ آیا اپوزیسیو ن به قدرت رسیده بود و بالغ شده بود؟ و یا مردم ازستم شاهی تاریخی به ستوه آمده بودند؟ هیچکس نمی داند. شاید هم رادیو ب ی. بی . سی داشت اثبات می کرد که عصر ارتباطات است ، آغاز عصر ماهواره و موج و خبر. عصر تهییج و جریان سازی . و داشت این مسئله را آزمایش می کرد که با یک رادیو از آن سر دنیا می شود مملکتی را زیر و رو کرد.
...
صفحات روزنامه ها پر بود از تصویر اعدا م شدگان . مرکز بحث راجع به اعدام های انقلابی ، چهارراه داس وچکش بود، و عکسهای بزرگ شده ی جدید، هر روز به در و دیوار نصب می شد. اما شور انقلابی ما با تو فرق داشت . تو با اعدام ها مخالف بودی و در سخنرانی هات صریحاً اعلا م می کردی این انقلاب دارد اژدها می شود، دارد آدم می خورد. باید جلوش را گرفت نظر احزاب و سازمان های سیاسی را رد می کردی . و ما برای اینکه به تو بفهمانیم انقلاب یعنی تصفیه ی خون کثیف ، اعلامیه ها و روزنامه ها را برات می خواندیم شش تن از قدیمی ترین زندانیان سیاسی عضو حزب توده اعلام کردند که حکم اعدام جنایتکاران را مردم امضا کرده اند.
سازمان مجاهدین خلق نوشته بود : اعدام خیانتکاران انتقام الهی است .
دبیر کل حزب توده گفته بود : دادگاه های انقلاب ، ایران را سربلند کردند .
سازمان چریک های فدایی خلق در اطلاعیه ای گفته بود : اعدام مقام های رژیم سابق کاملاً لازم است .
ما کمونیست ها هم از طرف سازمان یک اطلاعیه دادیم و اعدام ها را تأیید کردیم .
...
شب دراز بود. آنقدر دراز که هنوز به صبح نرسیده ، لاجوردی ، رئیس زندان اوین گفت : حرف دیگری نداری؟
" خیر "
" وصیت یا پیغا م خاصی نداری "
" نخیر "
" البته خارج از فضای دادگاه ، من به پدرت ارادت مخصو ص دارم ، عموی شما شهید امانی از اسوه های . نهضت ماست ، اسد هم سفارشت را کرده . اگر پیغام خاصی داری بگو "
" قبلاً گفته ام ، من جوانی ام را پای این انقلاب گذاشته ام . حرف هام را فقط از تلویزیون خطاب به مردم می زنم "
" هوالعزیز. پسر نو ح با بدان بنشست ، خاندان نبوتش گم شد. پدرش نماینده ی مجلس شورای اسلامی است ، اما پسر، مرتدی است که حتا حاضر نیست شهادتَین را جاری کند. بسم الله القاصم الجبارین . حکم اعدام این مرتدِ باغی صادر گردید . والسلام علیکم و رحمه ی الله و برکاته "

پی نوشت : قسمت هایی از رمان فربدون سه پسر داشت ، عباس معروفی ( قسمت های مختلف پیوسته نیست و با سلیقه شخصی انتخاب شده )

ندا