۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

فرصتی نمانده...

ﻓﺮﺻﺘﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺑﻴﺎ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﻨﻴﻢ
ﻓﺮﺩﺍ
ﻳﺎ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ
ﻳﺎ ﺗﻮ ﭼﺎﻗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺧﻮﺍﻫﯽﺷﺴﺖ
همین ﭼﻨﺪ ﺳﻄﺮ...
ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﻄﺮ ﺭﺳﻴﺪﻩﺍﺳﺖ

ﺑﻪ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﻧﻴﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ

ﺍﺻﻼ
ﺍﻳﻦ ﻓﻴﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻥ
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﭘﺎﻟﺘﻮی ﭘﻮﺳﺖ ﭘﺸﺖﻭﻳﺘﺮﻳﻦ
ﭘﻠﻨﮕﯽ ﺷﻮﺩ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﺩ ﺩﺭ ﺩﺷﺖ ﻫﺎی ﺩﻭﺭ
 ﺁﻥﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﻋﺼﺎها
ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﺑﺮﮔﺮﺩﻧﺪ
ﻭ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ…
ﺯﻣﻴﻦ…
ﻧﻪ
ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺧﺪﺍ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﻳﺪ
ﺩﺭ ﺁﻳﻨﻪ ﺑﻨﮕﺮﺩ
ﺷﺎﻳﺪ
ﺗﺼﻤﻴﻢ ﺩﻳﮕﺮی ﮔﺮﻓﺖ
                       گروس عبدالملکیان

ندا هشتم / اردیبهشت / نودویک

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

برای او

یک ساعت مانده به ظهر ، برق ها رفته و از کار بیکار شدم ، قرار بود گزارشی تایپ کنم و حالا بعد از ساعت ها نشستن پشت کامپیوتر توفیق اجباری دست داده ، کاری که از دستم ساخته نیست ، در این هوای بهاری وسوسه کننده که عطر اقاقی خانه کرده روی سردرحیاط چنددقیقه به چنددقیقه شلاق می زند توی صورتت که چه نشسته ای جشن بهار برپاست و تو توی اتاق تاریک زل زده ای به این صفحه نورانی و جم نمی خوری؟ بهانه خوبی شد. سهراب را از روی میزم برداشتم و راهی حیاط شدم ، نمی دانم امسال بهار خانه طور دیگری شده یا بعد از مدت ها چشم های من بهار را میبیند چون حس می کنم دو بهار گذشته را اینطور ندیدم ، شاید از نوری ست که توی دلم روشن شده ، شاید هم واقعا بهار امسال بهار دیگری ست.عطر گل ها که من با همه وجود می کشم توی ریه هایم همه جا را پر کرده و قناری همسایه هم یک نفس نغمه سرداده ، دارم فکر می کنم چه خوب که رفتن برق صدای قناری ها را قطع نمی کند.
به عادت تمام شب ها و روزها دراز می کشم درست وسط حیاط ، جایی که تمام آسمان دیده شود و خورشید درست بالای سرم است.چقدر خوب است گاهی برق برود ، آنوقت من عذاب وجدان کم کاری هم ندارم ،خیره شدم به خورشید مثل یک گلوله کوچک زرد رنگ ، و داشتم به او فکر می کردم ، سهرابم را که گشودم خنده ام گرفت ، او هم به من فکر می کند که بی اختیار من خودش را انداخته وسط شعر سهراب :

نیایش


دستی افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد ، هر

قطره شود خورشيدی

باشد كه به صد سوزن نور ، شب ما را بكند

روزن روزن‌.

ما بی تاب ، و نيايش بی رنگ .

از مهرت لبخندی كن ، بنشان بر لب ما

باشد كه سرودی خيزد در خورد نيوشيدن تو.

ما هسته پنهان تماشاييم‌.

ز تجلی ابری كن ، بفرست ، كه ببارد بر سر ما

باشد كه به شوری بشكافيم ، باشد كه بباليم و

به خورشيد تو پيونديم‌.

ما جنگل انبوه دگرگونی‌.

از آتش همرنگی صد اخگر برگير ، برهم تاب ، برهم پيچ :

شلاقی كن ، و بزن بر تن ما

باشد كه ز خاكستر ما ، در ما، جنگل يكرنگی به در

آرد سر.

چشمان بسپرديم ، خوابي لانه گرفت‌.

نم زن بر چهره ما

باشد كه شكوفا گردد زنبق چشم ، و شود سيراب

از تابش تو ، و فرو افتد.

بينايی ره گم كرد.

ياری كن ، و گره زن نگه ما و خودت با هم

باشد كه تراود در ما ، همه تو.

ما چنگيم‌: هر تار از ما دردی ، سودایی‌.

زخمه كن از آرامش نامی را ، ما را بنواز

باشد كه تهی گرديم ، آكنده شويم از والا« نت »

خاموشی.

آيينه شديم ، ترسيديم از هر نقش‌.

خود را در ما بفكن‌.

باشد كه فرا گيرد هستی ما را ، و دگر نقشی

ننشيند در ما.

هر سو مرز، هر سو نام‌.

رشته كن از بی شكلی ، گذران از مرواريد زمان و مكان

باشد كه بهم پيوندد همه چيز ، باشد كه نماند

مرز، كه نماند نام‌.

ای دور از دست ! پر تنهايی خسته است‌.

گه گاه ، شوری بوزان

باشد كه شيار پريدين در تو شود خاموش.
 
 
دوباره خیره شدم به آسمان ، ای دور از دست ، هرچقدر دور باشی بد نیست ، من به تو نزدیکم ، ممنون که هستی .
 
ندا ، سوم / اردیبهشت /  نودویک