۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

برای او

یک ساعت مانده به ظهر ، برق ها رفته و از کار بیکار شدم ، قرار بود گزارشی تایپ کنم و حالا بعد از ساعت ها نشستن پشت کامپیوتر توفیق اجباری دست داده ، کاری که از دستم ساخته نیست ، در این هوای بهاری وسوسه کننده که عطر اقاقی خانه کرده روی سردرحیاط چنددقیقه به چنددقیقه شلاق می زند توی صورتت که چه نشسته ای جشن بهار برپاست و تو توی اتاق تاریک زل زده ای به این صفحه نورانی و جم نمی خوری؟ بهانه خوبی شد. سهراب را از روی میزم برداشتم و راهی حیاط شدم ، نمی دانم امسال بهار خانه طور دیگری شده یا بعد از مدت ها چشم های من بهار را میبیند چون حس می کنم دو بهار گذشته را اینطور ندیدم ، شاید از نوری ست که توی دلم روشن شده ، شاید هم واقعا بهار امسال بهار دیگری ست.عطر گل ها که من با همه وجود می کشم توی ریه هایم همه جا را پر کرده و قناری همسایه هم یک نفس نغمه سرداده ، دارم فکر می کنم چه خوب که رفتن برق صدای قناری ها را قطع نمی کند.
به عادت تمام شب ها و روزها دراز می کشم درست وسط حیاط ، جایی که تمام آسمان دیده شود و خورشید درست بالای سرم است.چقدر خوب است گاهی برق برود ، آنوقت من عذاب وجدان کم کاری هم ندارم ،خیره شدم به خورشید مثل یک گلوله کوچک زرد رنگ ، و داشتم به او فکر می کردم ، سهرابم را که گشودم خنده ام گرفت ، او هم به من فکر می کند که بی اختیار من خودش را انداخته وسط شعر سهراب :

نیایش


دستی افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد ، هر

قطره شود خورشيدی

باشد كه به صد سوزن نور ، شب ما را بكند

روزن روزن‌.

ما بی تاب ، و نيايش بی رنگ .

از مهرت لبخندی كن ، بنشان بر لب ما

باشد كه سرودی خيزد در خورد نيوشيدن تو.

ما هسته پنهان تماشاييم‌.

ز تجلی ابری كن ، بفرست ، كه ببارد بر سر ما

باشد كه به شوری بشكافيم ، باشد كه بباليم و

به خورشيد تو پيونديم‌.

ما جنگل انبوه دگرگونی‌.

از آتش همرنگی صد اخگر برگير ، برهم تاب ، برهم پيچ :

شلاقی كن ، و بزن بر تن ما

باشد كه ز خاكستر ما ، در ما، جنگل يكرنگی به در

آرد سر.

چشمان بسپرديم ، خوابي لانه گرفت‌.

نم زن بر چهره ما

باشد كه شكوفا گردد زنبق چشم ، و شود سيراب

از تابش تو ، و فرو افتد.

بينايی ره گم كرد.

ياری كن ، و گره زن نگه ما و خودت با هم

باشد كه تراود در ما ، همه تو.

ما چنگيم‌: هر تار از ما دردی ، سودایی‌.

زخمه كن از آرامش نامی را ، ما را بنواز

باشد كه تهی گرديم ، آكنده شويم از والا« نت »

خاموشی.

آيينه شديم ، ترسيديم از هر نقش‌.

خود را در ما بفكن‌.

باشد كه فرا گيرد هستی ما را ، و دگر نقشی

ننشيند در ما.

هر سو مرز، هر سو نام‌.

رشته كن از بی شكلی ، گذران از مرواريد زمان و مكان

باشد كه بهم پيوندد همه چيز ، باشد كه نماند

مرز، كه نماند نام‌.

ای دور از دست ! پر تنهايی خسته است‌.

گه گاه ، شوری بوزان

باشد كه شيار پريدين در تو شود خاموش.
 
 
دوباره خیره شدم به آسمان ، ای دور از دست ، هرچقدر دور باشی بد نیست ، من به تو نزدیکم ، ممنون که هستی .
 
ندا ، سوم / اردیبهشت /  نودویک


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر