۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

دردهای پوستی کجا ؟ درد دوستی کجا ؟؟؟

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟   
                         قیصر امین‌پور

ندا یازده/ فروردین / نودویک


۲ نظر:

  1. من و من همواره با یکدیگر غرق گفت و گوایم. اگر دوستی پا در میانی نکند این را چگونه تاب میتوان آورد.
    برای زاهد خلوت نشین دوست همیشه سوم کس است، سوم کس آن کمربند نجاتی ست که نمیگذارد گفت و گوی آن دو به ژرفنا فرو رود، وه که ژرفناها در کمین خلوت نشینان است. از این رو چنین آرزومند یک دوست اند و بلندی او.
    چه بسا مهرورزی ما با کسی جز پریدن مان از سر رشک مان نباشد، و چه بسا آسیب زدن و دشمن آفریدن مان جز پوشیدن آسیب پذیری مان نباشد.
    آن که دوست را خواهان است باید در راه اش جنگ بر پا کردن را نیز بخواهد و برای برپا کردن جنگ باید توان دشمنی داشت. می باید دشمنی را که در دوست نیز هست پاس داشت، به دوست چه گونه نزدیک میتوان شد بی آنکه به مرزهای او پای نگذاشت؟ بهترین دشمن را در دوست میباید داشت، انگاه که با او به ستیز برمیخیزی دل ات میباید از همیشه به او نزدیک تر باشد.
    هرگز نخواهی توانست خود را برای دوست ات چنان که باید بیارایی، پس برای او خدنگی و اشتیاقی به ابرانسان باش.
    دوست میباید در پی بردن و دم فروبستن استاد باشد.
    "چنین گفت زرتشت : نیچه"
    و آس جمله ش که دوست داشتم فقط همین و بنویسم ولی دلم نیومد اون بالایی ها و ننویسم
    "همدردی با دوست باید خود را در زیر پوسته ای ستبر نهان کند"
    اون بالا یه جا نوشتم ابر انسان، تو این کتاب کلا بحث روی این کلمه و مفهوم هست، که یه جملش و میگم فکر کنم کافیه:
    " بوزینه در برابر انسان چی ست؟ چیزی خنده آور یا چیزی مایه ی شرم دردناک. انسان در برابر ابر انسان همین گونه خواهد بود، چیزی خنده آور یا چیزی مایه ی شرم دردناک."

    کلا همینا :)

    پاسخحذف
  2. گفت: دوست‌يم؟
    گفتم: دوستِ دوست.
    گفت: تا کجا؟
    گفتم: دوستي که «تا» نداره

    پاسخحذف