۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

مکاشفات عنکبوتی !

  
   طبق معمول هر سال خونه تکونی پایان نیمه اول سال شروع شده ،خونه به این بزرگی رو شونه های منه و به سختی سعی می کنم تکونش بدم ،در حقیقت سال هاست که ورژن های مختلفی از داستان بینوایان حداقل سالی دو بار در خونه ما ساخته می شه و مسلما نقش اول کسی نیست جز من ، با یک نقص بزرگ و اون اینه که هرگز در پایان ژان والژانی سرو کله اش پیدا نمی شه.
   به روال هر روز آغاز کار با گردگیری شروع می شه ، بر عکس همیشه که کارهام رو با اشتیاق انجام می دم ، احساس می کنم این خونه تکونی خیلی تلخ و دوست نداشتنیه ، انگار خیلی از خاطراتم زیر این گردو خاک ها پنهان شدن. بنابراین همه کارهام کند و با کسالت پیش می ره . جاروی گردگیری دستم بود و به زحمت سعی می کردم تار عنکبوت کنار پنجره رو تمیز کنم . عنکبوت بیچاره سراسیمه فراری شده بود و من فکر می کردم چقدر این فصل از سال خاک و تار عنکبوت بیشتره. اما هراس بیش از حد این موجود کوچولو فکر عجیبی به سرم انداخت.
   خدای من ، من خونه یه موجود زنده رو خراب کردم. مثل همیشه اولین سوال از خودم این بود : اگه یکی این کار رو با تو می کرد ، اگه یکی خونه ای که با هزار امید ساختی به این راحتی خراب می کرد ، چی کار می کردی؟ شاید بخندین اما عذاب وجدان وحشتناکی گرفتم ، که باعث شد مثل مسخ شده ها یه گوشه بشینم ، حسابی رفتم تو فکر؛جدا خونه اش خراب شد ؛ خونه.
   خونه برای هر کسی مکانی برای آرامش و امنیت ، جایی که از همه درگیری ها و دغدغه ها بهش پناه می بری ، جایی که قشنگ ترین لحظاتتو توش می گذرونی ، اگه نظرتون اینه که عنکبوت یه موجود بی ارزش ، اکیدا و باز هم اکیدا مخالفم ،شاید از نگاه یه عنکبوت ما آدما موجودات بی ارزشی باشیم. اما حقیقت دیگه اینه که این موجود مزاحم اگه فراری نشه دیگه جایی برای زندگی ما نیست .
   هنوز درگیر عذاب وجدانم بودم که فکر دیگه ای حسابی آرومم کرد ، خوب تقصیر خودشه ، اگه خونشو اینقدر سست و بی پایه نسازه به این راحتی خراب نمی شه ، بعد فکر کردم اگه منم قراره خونه آرزوهامو اینقدر سست بسازم ، حقمه که هر کسی خرابش کنه. قلبم آروم شد تازه برای خودم یه حرف تازه یاد گرفتم ، از اون اکتشافات درونی : آهای ندا ، آرزوهاتو طوری نساز که به دست کسی به راحتی خراب شه ، آهای اگه روزی قصر آرزوت خراب شد ، تقصیر هیچ کس نیست به خودت نگاه کن که کم کاری کردی .
   اما طبق معمول ذهن من دست بردار نبود ، به خودم گفتم خوب عنکبوت بنده خدا تقصیرش چیه که توانش همین قدر ؟ این جزئی از وجودشه ، از اول خلقت همین طور بوده ،خواست آفریننده اش بوده که خونشو این طوری بسازه . من حسابی از کار و زندگی افتاده بودم ، حالا یه بی عدالتی بزرگ در نظام آفرینش کشف کردم ، خدای من ، تقصیر عنکبوت چیه که نمی تونه تارای آهنی ببافه؟ حالا منم مقصر نیستم ، هر دوی ما درگیر یه اتفاق دیگه در خلقتمون هستیم ! وسط این همه کار فقط همینو کم داشتم ،حالا مسئله برام سخت تر شد ، گفتم حالا وقت اونه که دوباره از دنیا جواب بخوای ؛ آره حتما کائنات جوابمو می ده.
   پا شدم به کارهام برسم ، تفلکی عنکبوت در رفته بود ، آخه خیلی ترسوندمش ، گفتم خدا رو شکر که حداقل نمرد. اما چیز عجیبی رو درست در همون لحظه دیدم ، کمی اون طرف تر از جایی که گردگیری کرده بودم ، یه عنکبوت عین همون عنکبوت (نمی دونم خودش بود یا نه) داشت تار می بافت ، تارها رو تند تند به هم می بافت و خونه درست می کرد ، من فقط خشکم زده بود . اگه این عنکبوت همون عنکبوت بود ، داشت تو چند لحظه یه خونه جدید می ساخت ، اون مثل من درگیر فلسفه بافی نشده بود ، به مسائل بی جواب فکر نکرده بود ، غصه خونه ای که شادی ها و غم هاشو توش گذرونده بود نخورده بود ، فکر بی عدالتیه دنیا نبود ، فکر خراب شدن خونه جدیدشم نبود ، فقط داشت خونشو می ساخت . فکر کردم خدایی که عنکبوت رو با تارهای سست آفریده ، این قدرت رو هم بهش داده که هر جا دلش خواست ، تو چند دقیقه ناقابل یه خونه جدید بسازه (و البته کار منو زیاد کنه.)

ندا

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

بگذار بگویم !


   وقتی دل سياه است و قلب شکسته ،
   وقتی بغض چنبره زده روی گلويی که نای فرياد ندارد ،
                        وزمين زمستان است و
                                     آسمان پاييز.
   وقتی سکوت هم درد و هم غصه لحظه هاست ،
                   و وقتی رنج نوای متن زندگی ست.
   وقتی دوستی گلی ست پرپر به دست فاصله ها ،
   وقتی حجم تنهايی خلاصه شده در نبود يک نفر ،
   وقتی تمام قاعده ها و نظام ها سر فرو آوردند
                                  در پناه نگفتن ؛

   آماده نبودنم ،

   آماده نزيستنم ،

                  اما تنها بگذار بگويم.

   بگذار بگويم
               از زمانی که ايستاد ،
               از باوری که فلج شد ،
               از صدايی که خاموش شد ،
               از اشکی که مثل باران ،
                    مثل باران پائيز قطع نشدنی ست.

   بگذار بگويم
          از حرفی که نگفتنی ست ،
          از دردی که سوخت تمام درختی را که مجنون بود.

   بگذار بگويم
          از اعماق قلبی که تپيد و تپيد و تپيد
          و به ناگاه ايستاد ،
   پشت حصار
           ندانسته ها،
           نگفته ها ،
           نشنيده ها.

   بگذار بگويم
            از خواستن ،
            خواستنی که گره نخورد به رسيدن ،
            پايان نيافت به توانستن ،
            آشنا نکرد به شادي ،
                       وتنها عجين شد به غم .

   بگذار بگويم    
          شايد بازگردم از نبودن !

ندا.ا شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

نقاشی کائنات

  
   پاهام تقریبا تا زانو تو آب بود ، یه آب خنک خنک. یه جایی وسط یه رودخونه بالای کوه .وسط گرمای 35 درجه 15 مرداد ، ما و یه عده ای از دوستان خوش ذوق ، با پیشنهاد استاد نقاشی مون ، راهی سفری شدیم که بارها رفته بودیم ، اما اون شب موقع برگشتن همه یک صدا و هم دل مطمئن بودیم ، که هیچ وقت این طور مثل 15/5/89 نبود.
   "اورما" جایی که ما رفتیم ، یه فرعی تو جاده پونل – ماسال که حدود 45 دقیقه خاکی رو رد کردیم تا بهش رسیدیم. جالب این جاست که کسی جز مردم محلی اون جا چیزی از این بهشت گمشده نمی دونه ، و این به خاطر خوش ذوقی استادمون و همسرشون بود که جای به این قشنگی حالا شده پاتوق هفتگی بچه های ما. بچه هایی که یه روزی به امید نقاشی رفتن اون جا ، اما همه مثل سحر شده ها قلم از دستاشون افتاد ، و هر کدوم ترجیح دادن یه گوشه ای فقط محو این زیبایی شن .هر کدوممون یه تخته سنگ پیدا کرده بودیم و بی حرکت ، فارغ از دادو فریاد و اتفاقای عجیبی که پایین این کوه مدت ها دست و پامونو بسته بود ، مست رنگهای طبیعی و صداهای گوش نواز ، انگار به رویا رفته بودیم.
   همش فکر می کنم وقتی بهشت به این قشنگی رو زمین هست این همه دوییدن آدما واسه چیه؟
   صدای رد شدن آب رودخونه از بین سنگا درست مثل یه سمفونی ، توی گوش می پیچید ، یاد حرفای استادم که مدتیه موسیقی رو شروع کرده افتادم که نظرش این بود ، که تاریخچه موسیقی از صدای رود و پرنده ها و درختا شروع شده.
   اما توی این همه رهایی از زمین و اتفاقای ناگوارش ذهن قصه ساز من دست بردار نبود .به برگایی که رقص کنان – به معنای واقعی رقص کنان - از درختا جدا می شدن و به آب می ریختن نگاه می کردم و حسرت می خوردم،که چه آروم تن به آب میزنن و با سرعت به سمت مقصد نامعلوم می رن.داشتم فکر می کردم کاش مثل یه برگ توی این آب رها بودم و دیگه جایی برای غصه و دغدغه نداشتم. اما...
   یه برگ زرد رنگ نسبتا بزرگ درست کنار تخته سنگ من ، تو یه گودال گیر افتاده بود و راهی برای رفتن نداشت. از فکرم خنده ام گرفت ، من می خواستم توی این آب رها شم، فارغ از این که این آب تصویری از زندگیه خودمه. همه ما مثل برگایی هستیم که توی یه رودخونه شناورن ، هممون توی مسیر رودخونه در حرکتیم ،یه جاهایی مسیر تند و شیب دار می شه، یه جاهایی یکنواخت ؛یه جاهایی آب رودخونه گل آلود و کثیف ، یه جاهایی زلال و صاف ، یه وقتایی تو یه گودال گیر می یفتیم ، یه وقتایی هم قشنگ ترین و بدیع ترین مناظر و پشت سر می ذاریم . یه جاهایی مثل چند تا برگ با هم همراه می شیم و یه جاهایی مسیر رودخونه راهمونو از هم دور می کنه.
   خم شدم برگ رو از آب برداشتم و یه کم اونور تر دوباره سپردمش به آب ، خیلی سعی کردم گمش نکنم ، چشام تا یه مسیر طولانی می دیدش اما دیگه رفت .ته دلم یه عالمه خوشحال بودم انگار زندگیه یه موجود زنده رو نجات داده باشم.موقع برگشتن ،همه انگار پر باشیم از یه حس عجیب برعکس وقت اومدنمون ساکت بودیم ، استاد بعد از یه سکوت طولانی برگشت سمت منو گفت ، انگار روزایی که می یایم این جا جزئی از زندگیمون نیست ، احساس می کنم زمان قبل از حرکتمون می ایسته و وقتی برمی گردیم دوباره شروع می شه.حرفی نداشتم بزنم ، شاید از این قشنگ تر نمی شد اون روز رو تفسیر کرد.
   ما اومده بودیم تا از صحنه های قشنگ یه جای بکر نقاشی کنیم ، غافل از اینکه کائنات زودتر از ما این کار رو کرده بود ، و ما پا گذاشته بودیم تو نقاشی زندگی خودمون.


ندا