طبق معمول هر سال خونه تکونی پایان نیمه اول سال شروع شده ،خونه به این بزرگی رو شونه های منه و به سختی سعی می کنم تکونش بدم ،در حقیقت سال هاست که ورژن های مختلفی از داستان بینوایان حداقل سالی دو بار در خونه ما ساخته می شه و مسلما نقش اول کسی نیست جز من ، با یک نقص بزرگ و اون اینه که هرگز در پایان ژان والژانی سرو کله اش پیدا نمی شه.
به روال هر روز آغاز کار با گردگیری شروع می شه ، بر عکس همیشه که کارهام رو با اشتیاق انجام می دم ، احساس می کنم این خونه تکونی خیلی تلخ و دوست نداشتنیه ، انگار خیلی از خاطراتم زیر این گردو خاک ها پنهان شدن. بنابراین همه کارهام کند و با کسالت پیش می ره . جاروی گردگیری دستم بود و به زحمت سعی می کردم تار عنکبوت کنار پنجره رو تمیز کنم . عنکبوت بیچاره سراسیمه فراری شده بود و من فکر می کردم چقدر این فصل از سال خاک و تار عنکبوت بیشتره. اما هراس بیش از حد این موجود کوچولو فکر عجیبی به سرم انداخت.
خدای من ، من خونه یه موجود زنده رو خراب کردم. مثل همیشه اولین سوال از خودم این بود : اگه یکی این کار رو با تو می کرد ، اگه یکی خونه ای که با هزار امید ساختی به این راحتی خراب می کرد ، چی کار می کردی؟ شاید بخندین اما عذاب وجدان وحشتناکی گرفتم ، که باعث شد مثل مسخ شده ها یه گوشه بشینم ، حسابی رفتم تو فکر؛جدا خونه اش خراب شد ؛ خونه.
خونه برای هر کسی مکانی برای آرامش و امنیت ، جایی که از همه درگیری ها و دغدغه ها بهش پناه می بری ، جایی که قشنگ ترین لحظاتتو توش می گذرونی ، اگه نظرتون اینه که عنکبوت یه موجود بی ارزش ، اکیدا و باز هم اکیدا مخالفم ،شاید از نگاه یه عنکبوت ما آدما موجودات بی ارزشی باشیم. اما حقیقت دیگه اینه که این موجود مزاحم اگه فراری نشه دیگه جایی برای زندگی ما نیست .
هنوز درگیر عذاب وجدانم بودم که فکر دیگه ای حسابی آرومم کرد ، خوب تقصیر خودشه ، اگه خونشو اینقدر سست و بی پایه نسازه به این راحتی خراب نمی شه ، بعد فکر کردم اگه منم قراره خونه آرزوهامو اینقدر سست بسازم ، حقمه که هر کسی خرابش کنه. قلبم آروم شد تازه برای خودم یه حرف تازه یاد گرفتم ، از اون اکتشافات درونی : آهای ندا ، آرزوهاتو طوری نساز که به دست کسی به راحتی خراب شه ، آهای اگه روزی قصر آرزوت خراب شد ، تقصیر هیچ کس نیست به خودت نگاه کن که کم کاری کردی .
اما طبق معمول ذهن من دست بردار نبود ، به خودم گفتم خوب عنکبوت بنده خدا تقصیرش چیه که توانش همین قدر ؟ این جزئی از وجودشه ، از اول خلقت همین طور بوده ،خواست آفریننده اش بوده که خونشو این طوری بسازه . من حسابی از کار و زندگی افتاده بودم ، حالا یه بی عدالتی بزرگ در نظام آفرینش کشف کردم ، خدای من ، تقصیر عنکبوت چیه که نمی تونه تارای آهنی ببافه؟ حالا منم مقصر نیستم ، هر دوی ما درگیر یه اتفاق دیگه در خلقتمون هستیم ! وسط این همه کار فقط همینو کم داشتم ،حالا مسئله برام سخت تر شد ، گفتم حالا وقت اونه که دوباره از دنیا جواب بخوای ؛ آره حتما کائنات جوابمو می ده.
پا شدم به کارهام برسم ، تفلکی عنکبوت در رفته بود ، آخه خیلی ترسوندمش ، گفتم خدا رو شکر که حداقل نمرد. اما چیز عجیبی رو درست در همون لحظه دیدم ، کمی اون طرف تر از جایی که گردگیری کرده بودم ، یه عنکبوت عین همون عنکبوت (نمی دونم خودش بود یا نه) داشت تار می بافت ، تارها رو تند تند به هم می بافت و خونه درست می کرد ، من فقط خشکم زده بود . اگه این عنکبوت همون عنکبوت بود ، داشت تو چند لحظه یه خونه جدید می ساخت ، اون مثل من درگیر فلسفه بافی نشده بود ، به مسائل بی جواب فکر نکرده بود ، غصه خونه ای که شادی ها و غم هاشو توش گذرونده بود نخورده بود ، فکر بی عدالتیه دنیا نبود ، فکر خراب شدن خونه جدیدشم نبود ، فقط داشت خونشو می ساخت . فکر کردم خدایی که عنکبوت رو با تارهای سست آفریده ، این قدرت رو هم بهش داده که هر جا دلش خواست ، تو چند دقیقه ناقابل یه خونه جدید بسازه (و البته کار منو زیاد کنه.)
ندا