۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

زندگی کوتاه است

   سرم سنگین بود نمی دانم از کتابی که با ولع توی 4 ساعت نشستن در ماشین خواندم یا شاید از گرسنگی یا شاید از آفتاب و یا شاید هم مجموعه شرایط. عصر سه شنبه (روزی که همیشه دوستش داشتم و دارم ) کوله به پشت ، سلانه سلانه بعد از یک مسافرت صبح تا عصر و همراهی یک رفیق شوخ و شنگ مهربان و دیدن دوست و ... توی خیابان محبوبم به سمت خانه در حرکت بودم. داشتم حال عجیبی را تجربه می کردم از این حال های تکرار نشدنی که باید ثبتش کرد ، انقدر سبک بودم که حس می کردم همین حالاست که به دست باد مثل آن گیاه عجیبی که در دانشگاه نشان همراهم دادم و چقدر خندید ، پرواز کنم ( شاید هم داشتم پرواز می کردم!! )
   به پیچ خیابان که رسیدم انگار نقطه اوج شادمانی وصف ناپذیر من بود قدم هایم آهسته تر شد و دمی اندیشیدم انگار همان ندای 7 ساله ام که از مدرسه باز می گردد و سر به هوا باصدای بلند آواز می خواند و به همه لبخند می زند ، آرایشگر خوش چهره و خوش تیپِ سر کوچه ، مثل همیشه با موتورش سرگرم بود. چقدر دلم خواست نگاهش کنم ، لبخندی بزنم و کمی از شادمانی م به او هم هدیه دهم به پاس شادی که گاهی از دیدنش به دلم می افتاد ، اما شاید ندای هفت ساله داشت مراعات ندای 26 ساله را می کرد ، شاید هم توی دلم گفتم خانم سرخوش ، امروز این حال را داری ، هر نگاهی که فراموش نمی شود فردا که دوباره همان ندای 26 ساله از اینجا بگذرد باید پاسخ دلبری نابهنگامش را به شکلی غیر قابل پیشبینی بدهد. خنده ام گرفته بود پس چشم دوختم به آن سمت خیابان و پیرمرد نقاشی که با کاردک به دقت رنگ های روی دیوار را می تراشید ، چندین لایه رنگ و چه عطر عجیب دوستداشتنی توی فضا پیچیده بود. من همان طور سبک از این سمت خیابان به آن سمت می رفتم و حواسم بود آرایشگر خوش چهره با تعجب سر بلند کرده به من خیره شده ، فهمیدم که سرخوشی ام از همین روی هوا راه رفتن و رهاییم معلوم است اما چه باک؟ من که داشتم لذت می بردم. مثل یک کودک کنجکاو چشم دوخته بودم به دستان پیرمرد نقاش ، مثل کودکی که برای اولین بار چیزی ببیند و با حرص داشتم لایه لایه رنگ ها را نگاه می کردم و شاید به لایه لایه احساساتی که بر من گذشت فکر می کردم شاید باید من هم کاردکی بردارم تمام لایه های روی قلبم را بتراشم و رنگ جدیدی دست بگیرم و چقدر این فکر به شادمانی ام افزود.
   نمی دانم چرا اما همان لحظه یاد عزیزانم افتادم ، یکی یکی توی ذهنم مامان ، بابا ، رضا ، نسا ، آه نساااا عزیز مهربان من ، چقدر تحمل داشت که ندای سرکش غرغرو را همین طور دوست داشت ، نه دوست نداشت عاشقش بود که هزار حرف فهمیده و نفهمیده به چشم برهم زدنی یادش می رفت و دوباره دست حلقه می کرد دور گردنم. نسا تو را ندیدم و به دنبال چه رفتم ؟ توی دلم گفتم آری زندگی کوتاه است( کتابی که امروز هدیه گرفتم) ، نسا جان زندگی بسیار کوتاه تر از آن است که من تو را برنجانم تویی که بی چشم داشت تنها دوستم داری و گاهی می اندیشم انگار قل همیشه تذکر دهنده بداخلاقت را می پرستی. و من نیز تو را می پرستم وقتی دوست دارم از همه سر باشی.
   آری زندگی کوتاه است باید یادم باشد ، به خودم گفتم چه بر سرت آمده؟ هدیه گرفتن آب نبات از دستان یک دوست انگار کار دستم داده ، هفت سالم شد؟؟؟ یا نه او خوب ندای 7 ساله را فهمید که با یک آب نبات چوبی ( آب نبات گرد رنگی ) از خواب بیدارش کرد.پرسیدم آب نبات برای چه؟ گفت دلیل نپرس اما من فهمیدم شاید باید این آب نبات را هنگام خواندن کتابی که برایم خرید می خوردم شاید کمی از تلخی کتاب کم شود ... اما من که شاد بودم!!!
   آری دوست مهربان من ، زندگی کوتاه است ، کوتاه تر از آن که من و تو به ربط و بی ربط بیاندیشیم اما من چه سرخوشم با وجود این همه خواستن و نرسیدن!!!
   رسیدم سر کوچه چیزی ندای مثل پر را اذیت می کرد ، آه " این حصار سیاه روی سرم " ، دست بردم و مقنعه را از روی سرم برداشتم ، چه شادمانم سر کوچه هنوز رد نشده از خیابان جلوی چشمان چند چادر سیاه متعجب بی خیال مقنعه را برداشتم و فتح دیگری را جشن گرفتم و مامان وقتی در را باز کردم و وارد شدم با صدای بلند خندید که " بچه نترسیدی بگیرنت از کجا مقنعه تو برداشته بودی. " مامان مهربان من ، کاش زودتر از اینها مثلا درست سر خیابان ، یا نه زودتر مثلا توی دانشگاه ، اما افسوس که سرخوشی ام تنها از سر کوچه تا این در بود...

حالم خوب است تا آن حد که رسیده و نرسیده چند خط نوشتم :

چه نامی هست برای این همه رهایی؟؟
در بند آنم که در بندش نیستم!!!
چه نامی هست برای این همه رضایت؟
راضی به دور بودن و شاید نبودن اما راضی بودن.
26 سال گذشت و امروز این شدم برای چنین دوباره ای 26 سال دگر شیرین چون شکر به کامم
و برای هر دوباره اش تمام 26 سال ها را مشتاقم
تو می دانی و من انکار می کنم ، چه شیرینی از این انکار شیرین تر؟
خشنودم ، همین مرا بس !!!

آری دوست من ، می دانم که زندگی کوتاه است ، و شاید این تنها زندگی ما باشد .

ندا نهم / خرداد / نود و یک

۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

دوستت دارم...

   خواستم ساعتی بیندیشم وبنویسم ، خواستم زیباترین واژه ها که آموخته ام به هم پیوند بزنم ، خواستم به دنبال قافیه های تکان دهنده و تاثیر گذار باشم.
   می دانی می خواستم ساعتی به صدایت فکر کنم و واژه واژه از مهربانیت بنویسم.اما ندا ساده س ، ساده تر از هر چه بیندیشی

پس تنها بدان دوستت دارم ، با تمام قلبم .

 
ندا  یک / خرداد / نودویک       برای سارا

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

آموخته ام...

یک بغض بزرگ از غم در گلویم گیر کرده بود و داشتم فکر می کردم چیزی هست که مرا شاد کند؟؟؟ مثل همین جمله را در گوگل نوشتم و نوشته ای را یافتم که بارها خوانده ام اما چقدر امروز برایم فرق داشت...کاش کسی بود که من شادش می کردم آنوقت شاید من هم شاد بودم!!!

آموخته ام ... که بهترین کلاس درس دنيا، کلاسی است که زیر پای پيرترین فرد دنياست.
آموخته ام ... که وقتی عاشقيد، عشق شما در ظاهر نيز نمایان می شود.
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تو مرا شادکردی.
آموخته ام ... که داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته، زیباترین حسی است که در دنيا وجود دارد.
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است.
آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت.
آموخته ام ... که هميشه برای کسی که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم.
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشيم.
آموخته ام ... که گاهی تمام چيزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است بر ای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهميدن وی.
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگيزترین چيز در بزرگسالی است.
آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند.
آموخته ام ... که پول شخصيت نمی خرد.
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند.
آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در یک روز نيافرید . پس چه چيز باعث شد که من بيندیشم می توانم همه چيز را در یک روز به دست بياورم.
آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغيير نمی دهد.
آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان.
آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد.
آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زمانی که عاشق بشویم.
آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم.
آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.
آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بيشتر بگویم دوستش دارم.
آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم.
آموخته ام ... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پيشرفتها وقت ی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستيد.
آموخته ام ... که بهترین موقعيت برای نصيحت در دو زمان است : وقتی که از شما خواسته می شود، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد.
آموخته ام ... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بيشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم.

جایی نوشته بود از چارلی چاپلین و جای دیگر نوشته بود از اندی رونی.

ندا  بیست و هفت/ اردیبهشت / نودویک

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

آه ای یقین یافته ...

ماهی

من فكر می كنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:

احساس می كنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛

احساس می كنم
در هر كنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.

***

آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در بركه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینك! به سحر عشق؛
از بركه های آینه راهی به من بجو!

***

من فكر می كنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد،
احساس می كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشید بی غروب سرودی كشد نفس؛

احساس می كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.

***

آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر کشیدم از آستان یاس:
           آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!

                             زنده یاد احمد شاملو


ندا بیست و چهار / اردیبهشت / نود و یک

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

بیا قدم بزنیم...

باد می خورد میان موهایم ، روسری ام پریشان تر روی شانه ام افتاده و من بیخیال تند تند گندمک می خورم. نزدیک ظهر 14 اردیبهشت همراه بابا روی پل ، سوی خانه می رویم و من مست سبزی درختان و عطر نسیم ، غافل از دور و برم توی دنیای خودم غرق شده ام.
 بابا با صدای بلند می خندد : دختر آبروی منو بردی این چه وضعیه؟ و دست دراز می کند برای گندمک!
- ولش کن بابا گندمکتو بخور
- خوب حداقل روسریتو بذار سرت ، تا سیم خاردارها نگرفتنمون
و من از ته دل می خندم : باز هم اسلام به خطر افتاد...
- آخه آدم با شخصیت ، توی خیابون این طوری گندمک می خوره؟
- چون تو نمی دونی بابا ، من دیروز صدای پای آب خوندم ، اون هم نه مثل همیشه ، یک جور دیگه
امروز دارم فکر می کنم :

" لب دریا برویم.
تور در آب بيندازیم
و بگيریم طراوات از آب.
ریگی از روی زمين برداریم
وزن بودن را احساس کنيم.
بد نگویيم به مهتاب اگر تب داریم... "

من چرا نباید موهایم را در باد رها کنم؟ کودتا کرده ام ، موقع آمدن مانتوی صورتی و شلوار سفیدم را از کمد برداشتم ، کمی هم بی ادب شدم و توی دلم گفتم : گور پدر پلیس امنیتی و اخلاقی!! آخرش این می شود که چند عکس مجانی با یک شماره در دست می گیرم و بعد هم خاطره ای می شود برای تعریف کردن و خندیدن، مثل روزی که من و رضا را با هم گرفتند و من هیچ کارت شناسایی نداشتم و چقدر رضا خندید، چقدر هم لذت داشت آخر کار قیافه دماغ سوخته مامور مثلا امنیت و اخلاق...
رسیدیم به خانه ولی من توی حیاطم ، یکطرف لادن های زرد و نارنجی جشن گرفته اند و یکطرف اقاقی ها توی باد می رقصند و آنطرف تر گل رز مامان جلوی پله ها را گرفته و اجازه نمی دهد که بروم.

ندا بیا بالا.... مامان صدایم می کند ، اما من تصمیم دارم چیزی بنویسم :

بیا قدم بزنیم
بلوز صورتی و دامن سفیدم را می پوشم
تو هم هر چه خواستی بپوش
حرفی نزن از ربط و بی ربط
بیا حالا که به هم ربط نداریم ؛ مربوط باشیم

بیا قدم بزنیم
هوا بهاری شده ،
عطر اقاقی پیچیده ،
درخت نارنج سایه انداخته و بهارنارنج ها توی باد آرام رها شده اند

بیا قدم بزنیم
اما نامی نپرسیم از هم ،
چه فرق می کند تو که باشی؟
چه فرق می کند من که باشم؟
تنها بیا قدم بزنیم
نه دیروز و نه فردا را بهانه نکن
شاید امروز روز پایان ما باشد
چه فرق می کند
که تو عزیزو بزرگزاده باشی یا یک دست فروش؟؟
چه فرق می کند که من بزرگ و درس خوانده باشم یا یک گل فروش؟

چه فرق می کند ؟ وقتی خیال مرا می برد

                   کنار تو
                   روی پل
                   با دامن کوتاه و موهای پریشان
                   با دست های گره کرده به هم
                   و قلبی که می تپد...

بیا قدم بزنیم
و نپرسیم دیروز چه گذشت؟ فردا چه می شود؟
بیا غرق شویم
میان بیخیالی امواج ،
میان سکوت قایق های روی آب
بیا درست همان دلی را به دریا بزنیم
که روزی از آب می ترسید
مگر چقدر فرصت هست؟
کدام سند امضا شده ای    بقای من
                        بقای تو
                        بقای ما را تضمین کرده است؟
از کجا معلوم راهیِ امشب دنیای دیگر نباشیم؟
من؟ یا تو؟ چه فرق می کند؟؟

بیا قدم بزنیم
تنها بیا قدم بزنیم و بخندیم
دست آخر گوشه ای بنشینیم تا من سرروی شانه ات بگذارم

اما یادمان باشد ،
     هرگز از هم نپرسیم : که هستی؟



ندا پنج شنبه ، چهارده / اردیبهشت / نودویک