۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

آه ای یقین یافته ...

ماهی

من فكر می كنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:

احساس می كنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛

احساس می كنم
در هر كنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.

***

آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در بركه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینك! به سحر عشق؛
از بركه های آینه راهی به من بجو!

***

من فكر می كنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد،
احساس می كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشید بی غروب سرودی كشد نفس؛

احساس می كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.

***

آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر کشیدم از آستان یاس:
           آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!

                             زنده یاد احمد شاملو


ندا بیست و چهار / اردیبهشت / نود و یک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر