۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

بیا قدم بزنیم...

باد می خورد میان موهایم ، روسری ام پریشان تر روی شانه ام افتاده و من بیخیال تند تند گندمک می خورم. نزدیک ظهر 14 اردیبهشت همراه بابا روی پل ، سوی خانه می رویم و من مست سبزی درختان و عطر نسیم ، غافل از دور و برم توی دنیای خودم غرق شده ام.
 بابا با صدای بلند می خندد : دختر آبروی منو بردی این چه وضعیه؟ و دست دراز می کند برای گندمک!
- ولش کن بابا گندمکتو بخور
- خوب حداقل روسریتو بذار سرت ، تا سیم خاردارها نگرفتنمون
و من از ته دل می خندم : باز هم اسلام به خطر افتاد...
- آخه آدم با شخصیت ، توی خیابون این طوری گندمک می خوره؟
- چون تو نمی دونی بابا ، من دیروز صدای پای آب خوندم ، اون هم نه مثل همیشه ، یک جور دیگه
امروز دارم فکر می کنم :

" لب دریا برویم.
تور در آب بيندازیم
و بگيریم طراوات از آب.
ریگی از روی زمين برداریم
وزن بودن را احساس کنيم.
بد نگویيم به مهتاب اگر تب داریم... "

من چرا نباید موهایم را در باد رها کنم؟ کودتا کرده ام ، موقع آمدن مانتوی صورتی و شلوار سفیدم را از کمد برداشتم ، کمی هم بی ادب شدم و توی دلم گفتم : گور پدر پلیس امنیتی و اخلاقی!! آخرش این می شود که چند عکس مجانی با یک شماره در دست می گیرم و بعد هم خاطره ای می شود برای تعریف کردن و خندیدن، مثل روزی که من و رضا را با هم گرفتند و من هیچ کارت شناسایی نداشتم و چقدر رضا خندید، چقدر هم لذت داشت آخر کار قیافه دماغ سوخته مامور مثلا امنیت و اخلاق...
رسیدیم به خانه ولی من توی حیاطم ، یکطرف لادن های زرد و نارنجی جشن گرفته اند و یکطرف اقاقی ها توی باد می رقصند و آنطرف تر گل رز مامان جلوی پله ها را گرفته و اجازه نمی دهد که بروم.

ندا بیا بالا.... مامان صدایم می کند ، اما من تصمیم دارم چیزی بنویسم :

بیا قدم بزنیم
بلوز صورتی و دامن سفیدم را می پوشم
تو هم هر چه خواستی بپوش
حرفی نزن از ربط و بی ربط
بیا حالا که به هم ربط نداریم ؛ مربوط باشیم

بیا قدم بزنیم
هوا بهاری شده ،
عطر اقاقی پیچیده ،
درخت نارنج سایه انداخته و بهارنارنج ها توی باد آرام رها شده اند

بیا قدم بزنیم
اما نامی نپرسیم از هم ،
چه فرق می کند تو که باشی؟
چه فرق می کند من که باشم؟
تنها بیا قدم بزنیم
نه دیروز و نه فردا را بهانه نکن
شاید امروز روز پایان ما باشد
چه فرق می کند
که تو عزیزو بزرگزاده باشی یا یک دست فروش؟؟
چه فرق می کند که من بزرگ و درس خوانده باشم یا یک گل فروش؟

چه فرق می کند ؟ وقتی خیال مرا می برد

                   کنار تو
                   روی پل
                   با دامن کوتاه و موهای پریشان
                   با دست های گره کرده به هم
                   و قلبی که می تپد...

بیا قدم بزنیم
و نپرسیم دیروز چه گذشت؟ فردا چه می شود؟
بیا غرق شویم
میان بیخیالی امواج ،
میان سکوت قایق های روی آب
بیا درست همان دلی را به دریا بزنیم
که روزی از آب می ترسید
مگر چقدر فرصت هست؟
کدام سند امضا شده ای    بقای من
                        بقای تو
                        بقای ما را تضمین کرده است؟
از کجا معلوم راهیِ امشب دنیای دیگر نباشیم؟
من؟ یا تو؟ چه فرق می کند؟؟

بیا قدم بزنیم
تنها بیا قدم بزنیم و بخندیم
دست آخر گوشه ای بنشینیم تا من سرروی شانه ات بگذارم

اما یادمان باشد ،
     هرگز از هم نپرسیم : که هستی؟



ندا پنج شنبه ، چهارده / اردیبهشت / نودویک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر