۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

...

   سلام مرسی که انقدر لطف دارین که این صفحه رو باز می کنین ، از محبتتون ممنونم. اولش می خواستم هیچی نگم مثل همیشه گفتم مدتی صفحه به روز نمی شه ، اما گفتم چند خط بنویسم شاید این رفیق بی مثل و مانندم غیرتی شه یه تکونی به خودش بده.
   اولش سارا شروع کرد ،یه زنگ به من زد،گفت ندا پاشو برو یه لینک برات فرستادم ببین ، بعدشم بعد چند سال که فکر وبلاگ نویسی از سرم افتاده بود و خاطرات بچگی و نوشتن اون همه چیز رو دیوار قبلیه یادم رفته بود به خودم اومدم که ندا بازم داری می نویسی کاری که همیشه دوست داشتی.خلاصه فرمون که رسید به من انقدر حرف زدم و نوشتم که سارا طفلکی خسته شد. حالا اومدم بگم یکی یدونه خانوم ما که رفتیم ، شرمنده زدم خراب کردم این دیوار رو دیگه پرچینم نیست بیچاره، حالا که من یه مدتی نیستم خودت یه آستینی بالا بزن .بابا این دو نگاه بود من که نگاهی ندارم حالا شده نیمچه نگاه .بی خود کامنتم نذار نیستم که تعارفاتو بخونم. به هر حال این بیچاره از جون افتاده اگه پایه ای بیا احیاش کن تا نمرده.
   امیدوارم یه روز با حرفای به دردبخور و خوب برگردم.روزوروزگارتون خوش ، دلتون شاد، قلباتون آروم.

ندا89.9.28

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

وقتی باید باشی و نباشی!!


   حتما شده درباره چیزی تصمیم بگیرید ، حکم بدهید ، و همه چیز را در ذهنتان سامان بدهید ، آنوقت تمام تفکرات و برنامه هایتان با یک جابه جایی کوچک تغییر کند؟
   مشکل از آن جا آغاز می شود که آدمیزاد تصمیم می گیرد که فکر کند : بر پایه چیز هایی که تصور می کند می داند ، برای فهمیدن چیزهایی که نمی داند. آغاز می شود فکر کردن.
   آدمیزاد چیز هایی دارد مثل مواد اولیه یک غذا، اینها ابزار تفکر او هستند،مثل فاصله ذهن آدم با سفیدی ماست ، یا سیاهی شب . مثل درک تناقض ها . مثل وقتی جواب 2*2 می شود 4 .آنوقت آدمیزاد بادی به غبغب انداخته که : " من می دانم " خوب درست هم هست گاهی دانستن این 2*2 یک لاپلاس را حل می کند، مثلا اگر 2*2 را آدمیزاد کشف نکرده بود امروز سدسازی درکار نبود. اما مشکل از آنجا بیشتر می شود که آدمیزاد پا را از همه چیز فراتر گذاشته این 2*2 را به عالم تخیل هم می برد.جایی که به تنهایی برای آدم ها می برد ، می دوزد و دست آخر برای خودش کف هم می زند.چطور می شود که آدم بی اختیار با گرفتن یک سرنخ تا ته چیزی می رود؟خودم هم نمی دانم.این از آن خصوصیات آدمیزاد متفکر است.موجود ناتوانی که انگار همه توانایی ها از آن اوست.در ظاهر هیچ ندارد ضعیف و بی اراده می نماید اما همین موجود ناتوان ، به ناگاه قله هایی را فتح می کند که فکر ابوالعجایب هم به آن نمی رسد.
   وقتی پای فکر در میان باشد این موجود عجیب به دنبال تنوع است ، به دنبال خلاقیت. آدمیزاد با یک تکه نان ، یک لیوان آب ، و دلبری در آغوش حتما زنده می ماند.اما چه می شود که جای نان بوقلمون می خواهد ، جای آب شراب طهور ، و جای دلبر حوری زیبا رو؟! تمام این ها از تفکر شروع می شود.
   چیزی هست به اسم طبع، طبع آدم ها مثل قدرت تفکرشان متفاوت و منحصر به فرد است.اینکه داشتن سه چیز معمولی راحت تر از داشتن بهترین آنهاست اولین چیزی ست که فکر درک می کند، اما آدمیزاد به دنبال داشتن راحتی نیست، ( که به هر جا که پا می گذارد برایش ناراحتی های بیشتری دارد) اما یک چیزی هست -همان که بیشتر تقصیر فکر است- چیزی درست در نقطه کوچکی از مغز ، همان جایی که حسی به اسم لذت هست. فکر آدمیزاد این موجود دوپا را به سوی لذت می برد و طبع آدم ها این لذت را به گونه دلخواه هدایت می کند. و آنوقت عجیب و عجیب و عجیب تر است دیدن آدم هایی که لذتشان عین رنج است و رنجشان عین لذت.
   تصور درک آدم ها عجیب ترین تصوری ست که هر آدمی در ذهن خود می پروراند.اما تفکر انسان که مدت هاست سرمست پیروزی 2*2 ست (همان جایی که آدم با خودش فکر کرد"می دانم") هنوز بر این باور نیست که این راهی بن بست است و این یکی (درک آدم ها) خارج از محدوده توانایی آدم هاست. همه شاید به زبان معترفند که به جهان درون آدمیزاد نمی توان دسترسی داشت، اما تمام دور های باطل اتفاقات دوروبرمان بر پایه اشتباه "تسلط بر ذهن آدم ها" ست. چقدر آدمیزاد زبون می شود وقتی حتی به وجود خود هم دسترسی ندارد. باور این که هر آدمی دنیای متفاوت و جهان منحصربه فردی از آن خود دارد ، باوری ست رها شده که اگر نبود شاید آدم ها با هم مهربان تر بودند .
   امروز این جا ، همین نقطه ای که ایستاده ام معترفم:
   هرگز نگویم فهمیدم، فهمیدن یعنی توقف ، یعنی باور این که می دانم ، اما نمی دانم.
   هرگز نگویم رسیدم ، رسیدن یعنی مردن چون مقصدی غیر از مرگ نیست ، وقتی زندگی جاریست رسیدنی در کار نیست.
   هرگز نگویم می دانم ، دانستن یعنی طی کردن مسیر درست، کجاست معیار درستی؟کجاست اندیشه خالی از تفکر سود؟
همیشه بگویم می خواهم ، خواستن یعنی حرکت، یعنی جریان ، یعنی مبارزه.
   از من نشنیده بگیرید اما دیوانه کننده است وقتی می دانم باید بفهمم ، برسم ، بدانم و خیلی چیزها را نخواهم .این جاست نیروی اعجاب آور تفکر، که آدمیزاد را سوق می دهد به تناقض ، هدایت می کند به مبارزه با تناقض وقتی باید باشی و نباشی!

ندا

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

باوردارم...

باور دارم نیکی جهان را،
باور دارم قلب های مهربان را،
باور دارم خواستن توانستن است،
باور دارم پایان شب، صبحی ست زیبا،
باور دارم محبت را،
باور دارم معجزه لبخند را،
باور دارم معجزه مهربانی را،
باور دارم امید را،
باور دارم غیر ممکن ، غیر ممکن است،
باور دارم سبزی روزها را،
باور دارم معجزه سکوت را،
باور دارم معجزه عشق را،
باور دارم تلاش ثمر بخش است،
باور دارم بازگشت نیکی را،
باور دارم بازگشت محبت را،
باور دارم پس از سختی آسانی ست،
باور دارم سختی به اندازه توان است ،
باور دارم معجزه صبر را،
باور دارم تپش های قلبم را،
باور دارم سفر به نور را،
باور دارم سفر به بینایی را،
باور دارم سفر به شنوایی را،
باور دارم خلوص نیت را،
باور دارم صداقت را ،
باور دارم بخشش را،
باور دارم گذشت را،
باور دارم ایثار را،
باور دارم وفا را،
باور دارم تعهد را،
باور دارم حضور خود را،
باور دارم معجزه نگاه را،
باور دارم کلام چشم ها را،
باور دارم معجزه رنگ ها را،
باور دارم زیبایی را،
باور دارم دوستی را،
باور دارم ایمان را،
باور دارم مبارزه را،
باور دارم استقامت را،
باور دارم غیرت را،
باور دارم سقوط ظالم را،
باور دارم پیروزی حقیقت را،
باور دارم آزادی را،
باور دارم حیات ابدی را،
باور دارم فرجام خیر را،
باور دارم شادی را،
باور دارم اشک را،

همیشه هر لحظه هر نفس
     باور دارم
            یزدان پاک ، خردمند، بخشنده و مهربان را

ندا