۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

سفرنامه


به نام خدا

سفرنامه
 90.3.6 (کوه نوردی به همراه اوخان )

سفر زیاد رفته ام ، شاید لطف بی پایان خدا بوده ، که از کودکی همراهان شیفته طبیعتی داشتم و به لطف آنها در طول هر سال چندین و چند بار پا به دامان طبیعت زیبا نهاده ایم. اما این اولین باریست که عزم نوشتن سفرنامه دارم ، شاید چون این سفر متفاوت از تمام سفر هایی بود که در این نیمی از نیم قرن عمرم رفته بودم. متفاوت تر از تمام آنها ، شاید به این دلیل که این بار تنها به دامن طبیعت برای تفریح نرفتیم و کمی با کوه و پستی و بلندی هایش دست و پنجه نرم کردیم.در طول این سفر به یاد ماندنی ، احساسات عجیبی را تجربه کردم ، و هر لحظه متفاوت از لحظات دیگر بودم ،بنابراین سفرنامه ام را به چند بخش تقسیم می کنم ، که مسلما هر بخش ادبیات متفاوتی خواهد داشت .

شروع نامه

قصه از آنجا آغاز شد که بعد از این همه مدت دوری ، بالاخره به همت سارا و مهرداد گروه قدیمیمان عزم سفر به انزلی کرد ، و خیلی از بچه ها کار و زندگی را برای دو روز آخر هفته تعطیل کردند و عجب تصمیم خوبی. یک روز در دانشگاه گذشت و بار دیگر خاطرات دو سال شیطنت برای همه زنده شد ، و من پس از یک سال و اندی برای اولین بار از بودن در دانشگاه کنار دوستانم بدون هجوم فکر های بد لذت بردم ، گلناز با کادوی پیشبینی نشده اش کلی دل مرا شاد کرد. شاید تمام ما در آن روز به یاد ماندنی در جستجوی اولین روزها و اولین برخوردها ،مبهوت از گذشت سریع زمان و تمام اتفاقاتی که سپری شد بودیم. و این جمله که هر چند دقیقه یکبار تکرار می شد :چقدر زود گذشت !! بالاخره نهاری خورده شدو قرار ها موکول شد به دیدار دوباره کنار موج شکن و چقدر خوش گذشت عصری که آن جا غروب شد .و سارا ،مریم و مهرداد که مثل همیشه مرا غافل گیر کردند ، با هدیه های غیرمنتظره شان . بالاخره با خوردن یک یخ دربهشت ترش تمام تصمیم ها گرفته شد و برنامه ها برای فردا ریخته شد .من ، سارا و نگار (همسر امیر) مسئول تدارکات شدیم و وعده برای فردا 5 صبح و خداحافظی چند ساعته .

نورد نامه

ما به همراه گروه راهی کوه شدیم پس از طی مسیری به همراه مینی بوس ، بالاخره پیاده روی آغاز شد ، ابتدای مسیر گذر از میان خانه های روستایی و بیجارهای پر از نشای برنج ، با صدای دل نشین پرنده ها ، غورباقه ها ، و اعلام موجودیت گاوها بود. آماده بودم تا با تمام وجودم هوای سبک و تازه خرداد را ببلعم . من در کنار سارا دست به دست هم با مزه پرانی ها و شیطنت داشتیم از دومین روز همراهییمان پس از چند ماه لذت می بردیم . با بچه ها گرم صحبت بودیم و غافل از این که به خاطر پای نگار کلی از گروه عقب افتاده ایم و من که تا به حال با گروه کوهنوردی همراه نشده بودم ذهنم پر از سوال بود که چرا 3 نفر آخر صف انقدر آرام پشت سر ما در حرکتند ، هر چند که زود فهمیدم که آنها مسئول انتهای گروه بودند و چقدر تحسین برانگیز بود حوصله شان بابت ما ، که آرام آرام به خاطر مشکل پای نگار حرکت می کردیم . ادامه شوخی های دیروز و توی مینی بوس در حال تکرار بود ،که بحث فلسفی جالبی بین ما درگرفت و در آخر تصمیم بر این شد که ادامه ندهیم تا از مناظر و آرامش کوه غافل نشویم. پس از کمی استراحت و خوردن صبحانه گروه دوباره حرکت را شروع کرد و این بار مسیر یک مسیر جدی بود . من مبهوت آن همه هماهنگی و یکدستی گروه بودم. قبل از حرکت مسئول گروه که آقای مهربانی بود (اگر باز اشتباه نکنم آقای زنده رخ) آموزش های لازم و ضروری را برای کوهنوردی داد ،و یکی از اعضای مهربان گروه که امیدوارم هر جا هست سالم و شاد باشد (بسیار زیاد ما را در مسیر کمک کرد) در مورد اعضای گروه و یک سری مسائل مهم صحبت کرد و در پایان که مهندس فروزی از مسابقه عکاسی گفت . گروه حرکت کرد ، این بار نگار و امیر جلوی همراهان حرکت می کردند تا گروه با سرعت حرکت آنها تنظیم شود و این برای من بهترین قسمت کار بود ، از صبح با خودم فکر می کردم شاید اشتباه کردیم که بچه ها را به کوه آوردیم چون هم ممکن بود آنها اذیت شوند و هم گروه از عقب ماندن ما عصبانی ؛ اما این شیرین ترین قسمت بود .درس اول از کوهنوردی گروهی : هماهنگی ؛ به جای اشکال تراشی و اعتراض دیگران به ما ، آنها با ما تنظیم شدند ، به خودم یادآوری کردم که ندا جان این ها مثل تو اولین باری نیست که به کوهپیمایی گروهی آمده اند و حتما در طول این همه سال این هماهنگی بی مانند و جالب بینشان شکل گرفته .اعضای اصلی گروه با حوصله مراقب اوضاع بودند ، هر کدام در جای خود حواسش به همه بود ، در قسمت های تند و شیب دار چندین نفر برای کمک حضور داشتند و طعم زیبای هماهنگی همه جا و همه جا در جریان بود . و من شاد از این که این جا در دل طبیعت بکر فارق از زن یا مرد بودن کنار دوستانم ، انسان هستم ، وخبری از نسبت های سوری مضحک مثل خواهری و برادری هم نبود و عطوفت انسانی را در تمام اعضای گروه احساس می کردم ،سبزی طبیعت بین تمامشان جاری بود و آرامشی که بی شک از دل همین مسافرت های کوتاه روییده.
من داشتم یاد می گرفتم ، کوهنوردی تنها بالا رفتن در دل سنگ و گل نیست ، کوهنوردی یعنی تمرین صبر ، تمرین استقامت ، یعنی محک زدن اراده ، یعنی درست همان کاری را انجام بده که مطمئنی قادر به انجام آن نیستی ، (و این در مورد من صادق بود وقتی به شیب های تندی که پشت سر می گذاشتم خیره می شدم و با خود می گفتم خدای من ، من از این مسیر رد شدم؟؟ ). بالاخره مسیر دو ساعته طی شد و ما به مکان وسیع سرسبزی رسیدیم تا برای استراحت و نهار اطراق کنیم. سارا و مریم مسئولیت آماده کردن نهار را به عهده گرفتند و من بعد از خوردن نهار بالاخره فرصتی برای خلوت کردن یافتم. کنار رودخانه روی سبزه ها نشستم ، مثل همیشه ها تمام وجودم خواهان یکی شدن با برگ ها و درخت ها و سبزه ها بود و خیره به رودخانه ، مست از صدای جریان آب و مسخ از چهچه پرنده ها به رویا رفتم .

ادب نامه

رود زنده بود ،با همه وجود زنده بودنش را فریاد می زد ،برگ های سبز کوچکی با اشتیاق از درخت جدا می شدند و تن به آب می زدند و در این زندگی شناور می شدند ، چشم های من همچنان خیره بود و انگار قلبم تپش نداشت. رود زنده بود و لحظه ای اندیشیدم که زندگیش را به من فخر می فروشد .تمام وجود پرنده ها سرشار از انرژی عجیبی بود برای خواندن ،و پرسش ها و پاسخ هایی که بین شان رد و بدل می شد و من نمی فهمیدم ، و شاید آن ها نیز از من حرف می زدند با آن ظاهر ساخته و درون خسته. و زمان که کاش همان جا ایستاده بود مانند قلب من ، مانند تمام حوادث عجیبی که در این دو سال بر من گذشت ، باد هم مرا  درک کرده بود شاید وقتی با تمسخر موهایم را توی چشمهایم می ریخت تا به خود باشم و با آن همه زیبایی یکی نشوم .یکی شوم؟؟ همیشه اندیشه ام این بود که زمانی خواهد رسید که من هم جزئی از این منظره باشم مثل یک برگ یا نسیمی از باد ، یا شاخه ای از درخت ،یا سنگی از کف آن رودخانه ،یا شاید حداقل پری از بال آن پرنده که بی توقف نغمه سر داده بود ، و شاید باشم ،شاید هستم چون تنها آنجاست که من ساکت و آرام و مطیع همه چیز را فراموش می کنم .

اکتشاف نامه

بی اختیار چشم هام پر از اشک بود ، داشتم دنبال آن حس غم همیشگی ام می گشتم دنبال آن درد عجیب ، آن بغض بی امان ، اما خبری نبود ، این جا خبری از غم نبود ، مدت ها بود غافل شده بودم از خودم از آن حس عجیب بیداری که شاید تنها گاهی در خواب های خستگی محو می شد و حالا خبری از آن نبود ، سبک بودم و داشتم فکر می کردم انگار تمام این دو سال مثل یک خواب چند ساعته شیرین گذشته و من مقتدرانه بالای قله کوه به روزهای سختی خیره شده ام که پشت سر گذاشتم.به سالی که با ندانم کاری به باد دادم ، به روزهایی که در غفلت گذشت ، اما لحظه ای احساس پشیمانی نمی کنم ، یاد حرف استادم افتادم ، وقتی با غم به چشمانش خیره شدم و گفتم : یک سال به هدر رفت چون من در رویای عبثی بودم و او خندیده بود و با همان لبخند همیشگی گفته بود :تمام آن هایی که مریض می شوند مدتی استراحت می کنند و تو بهترین مریضی هستی که این دوره نقاهت را با صبر پشت سر گذاشتی و امروز سربلند از این پیروزی و آگاه از تمام برنامه های گذشته ات راهی مسیر جدیدی هستی . و من ندایی که مثل همیشه ، متفاوت از هر لحظه ای که گذشته ، بودم  با اقتدار در دلم احساس شادی کردم .

شیطنت نامه

سیر وسفر ظاهری من به سیر و سفر باطنی خوبی رسید ، و احساس سبکی که پس از دوسال تمام وجودم را آرام کرد. حالا وقت نشستن نبود ، به جمع بازی دوستان پیوستم و چقدر خندیدیم و من دوباره و دوباره طعم شیرین انسان بودن را فارغ از زن بودن با تمام وجودم حس کردم ، وقتی بی ادعا و بی ترس مثل کودکی هایم هر چقدر دلم خواست بلند خندیدم و شیطنت کردم ، وقتی بی تفاوت به تمام عناوین دست و پاگیر کنار بهترین دوستانم بالا و پایین پریدم و شاید آن همه انرژی خوب بود که ما را در بازی پیروز کرد . و من پس از مدت ها مثل یک ندای 7 ساله شیطنت کردم :)

پایان نامه

مسیر برگشت ، با همان آرامش و با انرژی صدبرابر بیشتر طی شد ، شاید حالا بعد از چند ساعتی که بر من گذشت آماده بودم تا چند برابر این راه را طی کنم و حتی ثانیه ای خسته نشوم ، چون من آن من قدیمی نبود ، انگار در این چند ساعت پوسته بی ارزش و سطحی یک سال گذشته از من جدا شده بود و حالا من با بال های طلایی تازه بیرون آمده ، آماده پرواز به سمت تمام خواسته هایم بودم . وشاید با لبخندی ، به چهره تمام آنهایی که در ظاهر  آزارم دادند و شاد ، از این که برنده بازی من بودم . این سفر برای من یکی سفر معمولی نبود بهانه ای بود برای دیدن دنیایی که گم کرده بودمش بین آدم هایی که هم را بی دلیل و به خاطر وجود انسانی دوست داشتند .شاید محبتی که بین اعضای گروهمان بود ، صبری که همه نسبت به هم داشتند ، مهری که ثانیه به ثانیه حس می کردم تمام بی اعتمادی گذشته را از من ربود ، و قلبم را به او که سعی کرد زشتی دنیا را نشانم دهد آرام کرد.

توقع نامه

حالا با تمام احساس سبکی و آرامشی که دارم ،به توقعات تازه ای از ندای امروز رسیده ام ، امروز من از خودم توقع دارم، با تمام احساس های خوب به مبارزه با همه سختی ها بروم ، ندای امروز می داند قرار نیست زندگی یک صفحه ملایم سمفونی روی گرامافون باشد ، می داند روزها و شب های سخت و طاقت فرسایی به انتظارش نشسته ،میداند روزی خواهد رسید که غم احساس سنگینی گذشته را باز خواهد آورد اما من راه جدیدی یافته ام ، راهی که مثل گذشته ها نیست ، راهی که من خودم هستم و به تنهایی بی نیاز از دیگران مشکلات را هر چند به سختی خواهم گذراند. راهی که قرار نیست تصور واهی از زندگی بی دردسر را نشانم بدهد، بلکه قرار است در آن یاد بگیرم زندگی یعنی جنگیدن و نترسیدن ،زندگی یعنی سیلی بخوری و برخیزی ، زندگی یعنی نامردی ببینی و جوان مردی کنی ، زندگی یعنی زخم بخوری و ببخشی ، زندگی یعنی برای تمام آن ها که آزارت دادند آرزوی خوب بودن کنی .زندگی یعنی زندگی کنی و اجازه دهی دیگران زندگی کنند بدون آزار تو.
پی نوشت یک : تا پایان نامه نوشتم طبق معمول نوشته ام را اول برای نسا خواندم ، و نازنینم گفت :خوب این که پایان خوبی نبود ،حالا توقع نامه ات را هم اضافه کن :)

پی نوشت دو : سارا ، مریم ، مهرداد ، علی ، محسن ، پویان ، امیر ، نگار ، حسین ، مهدی ، حمید ، یوسف ، شیوا ، میثم   ، نرگس ، المیرا ، محمود از این که روز مرا با بودنتان زیبا کردید ممنونم :)


پی نوشت سه : گلناز ،عطا، نوشین ، جایتان به راستی خالی بود :)

ندا

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

این گونه باشیم...

   اول سلام بعد از این همه مدت دوری و تشکر از سارا بابت این همه تحویل گرفتن من :)))

   نوشته های زیر تقدیم به همه دوستانم . برای من که خیلی خوب بودن این جمله ها سه سال از وقتی که برای بار اول خوندمشون می گذره و حالا فکر می کنم در این 3 سال یک طوری مثل فرمان های زندگیم بودن ، هم خوندنشون و هم عمل کردن بهشون کلی تو زندگی من تاثیر داشته،امیدوارم برای شما هم خوب باشه :)

اگر می گشاییدش ، آن را ببندید .
اگر روشنش می کنید، خاموشش کنید.
اگر قفلش را باز می کنید،دوباره قفل کنید.
اگر می شکنیدش ،آن را بپذیرید.
اگر نمی توانید تعمیرش کنید، کسی را صدا بزنید که می تواند.
اگر قرضش می گیرید ، پسش دهید.
اگر خرابی به بار می آورید،آن را درست کنید.
اگر جابه جایش می کنید ،دوباره سر جایش بگذارید.
اگر به کس دیگری تعلق دارد و می خواهید از آن استفاده کنید ، اجازه بگیرید.
اگر نمی دانید آن را چگونه به کار بگیرید رهایش کنید.
اگر به شما ربطی ندارد ،سوال نکنید.
اگر نشکسته تعمیرش نکنید.
اگر روز کسی را درخشان می کند آن را بگویید.
اگر آبروی کسی را لکه دار می کند آن را پیش خودتان نگه دارید .

                       نوشته شده در کتاب غذای روح

ندا