۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

ما انقلاب کردیم ، اما انگار منفجر شدیم !!!

   در قلب اروپا بود، اما انگار از پشت دیوارهای شیشه ای دنیا را تماشا می کرد . سر وصدا را می شنید، صدای ناقوس کلیسا را می شنید، صدا ی پا را می شنید، و همه چیز را می دید، اما در هیچ جایی نقش نداشت . در میان مردم بود، اما حبابی به دورش کشیده بودند که کسی صداش را نشنود. فقط گاهی از سر ترحم یا کنجکاوی کسی می پرسید : از کجا می آیید؟ »
«. ایران »
«. ایراک . یا، صدام حسین »
«. نیشت ایراک »
چقدر دردناک بود. شمرده شمرده و بلند گفتم : « ایران . ایران »
«. اوه . یا، ایران ، خمینی »
بدنم شروع کرد به لرزیدن . دندان هام کلید شد و چشم هام گره خورد به چشم های آن همسایه ی آلمانی که مثل سگ از زنش می ترسید، و ماشینش را از بچه هاش بیشتر دوست داشت . تنم گُر گرفت و داشتم به این فکر می کردم که اگر از آن طرف ها آمده باشی تو را با صدام حسین و خمینی می شناسند. اصلاً یادشان نیست که آنها هم روزگاری هیتلر داشته اند. شاید هم نمی خواهی به رویشان بیاوری . خوب نیست ، خجالت می کشند. آره ، خجالت می کشند. مگر تو خجالت نمی کشی ؟ پس چرا هی به روت می آورند؟ مگر خودشان جنگ و رژیم توتالیتر نداشته اند؟ مگر خمینی را خودشان از پاریس تزریق نکردند؟ برو یک فکری به حال خودت بکن ، بدبخت ! تو که می توانی بکن . بهشان نشان بده که از زور گشنگی نیامده ای اینجا. مشکل سیاسی داری . پناهنده شده ای که همین را بگویی .
...
شاید همه چیز با نان آغاز شد.
ما فرزندان انقلاب نبودیم ، ما نان بودیم . نان داغی که لقمه ی چپِ سران حکومت شدیم . تکه پاره مان کردند و خوردند و پاشیدند. نه . چه می گویم ؟ انگار که در این خلقت اضافه بودیم . ما را مصرف جامعه مان نکردند، ما را اِسراف کردند، پخشمان کردند که بر سفره ی خودمان ننشسته باشیم ، که هیچ کداممان در ساختن آن مملکت نقش نداشته باشیم . شخصیت و هویت مان را به لجن کشیدند که حتی در اروپای مترقی هم نتوانیم مثل بقیه ی مردم زندگی کنیم . دلم می خواست موهام سیاه نبود، سبیلم سیاه نبود، آرواره های بزرگ می داشتم ، با موها ی بور، از یک نژاد برتر که احساس غریبی نکنم ، خارجی نباشم ، و فکر کنم که اینجاهم سرزمین من است .سرزمین من کجاست ؟ من کجایی ام ؟ از کجا به کجا پرتاب شدم ؟ تو به من بگو، برادر! اصلاً چرا این جوری شدیم ؟ ما انقلاب کردیم ، اما انگار منفجر شدیم . یک تکه مان رفت زیر خاک . یک تکه مان میراث خوارشد، افتاده است به دزدی گرگی ، هرجا بوی پول بیاید سرمایه گذاری می کند، با دادستان انقلاب شریک شده که در جزیره ی کیش پاساژ بزند ، حالا هم دارد مبلیران ورشکسته را می خرد تا آباد کند. یک تکه مان به بغداد افتاد، تا زنده بود عربی بلغور می کرد، چریک های سالخورده را به صف می کشید و از میلیشیای خواهران سان می دید. آخرش توی بیابان ها جوری لت و پارش کردند که انگار گرگ او را دریده . آره ، گرگ او را درید. ما هم اسیر این خاک شدیم ، آویزان ، مثل دندان عاریه که با عطسه ی کوچکی از دهنشان پرتاب شویم . پرتاب هم نشویم فقط زنده ایم ، زندگی که نمی کنیم . آلمانی ها یک اخلاقی دارند که اگر هزارتا گُل براشان بکاری نمی گویند مرسی . ولی اگر پات را روی یکی از همان گل ها بگذاری ، می گویند ببینید این خارجی ها با گلهای ما چکار می کنند!!!
...
شاید همه چیز با انقلاب آغاز شد.
امّا هیچکس نمی داند انقلاب از کجا آغاز شد. این معمایی است که به عنوان یک راز برای ابد خواهد ماند. آیا آمریکا خواسته بود که قدرت ایران را در منطقه مهار کند؟ آیا انگلیسی ها خمینی را در آب نمک خوابانده بودند که مذهب را علیه خودش چماق کنند و بعد از یک قرن تلاش روی قدرتِ مذهب، عاقبت به خواسته ی خودشان جامه ی عمل بپوشانند؟ آیا اپوزیسیو ن به قدرت رسیده بود و بالغ شده بود؟ و یا مردم ازستم شاهی تاریخی به ستوه آمده بودند؟ هیچکس نمی داند. شاید هم رادیو ب ی. بی . سی داشت اثبات می کرد که عصر ارتباطات است ، آغاز عصر ماهواره و موج و خبر. عصر تهییج و جریان سازی . و داشت این مسئله را آزمایش می کرد که با یک رادیو از آن سر دنیا می شود مملکتی را زیر و رو کرد.
...
صفحات روزنامه ها پر بود از تصویر اعدا م شدگان . مرکز بحث راجع به اعدام های انقلابی ، چهارراه داس وچکش بود، و عکسهای بزرگ شده ی جدید، هر روز به در و دیوار نصب می شد. اما شور انقلابی ما با تو فرق داشت . تو با اعدام ها مخالف بودی و در سخنرانی هات صریحاً اعلا م می کردی این انقلاب دارد اژدها می شود، دارد آدم می خورد. باید جلوش را گرفت نظر احزاب و سازمان های سیاسی را رد می کردی . و ما برای اینکه به تو بفهمانیم انقلاب یعنی تصفیه ی خون کثیف ، اعلامیه ها و روزنامه ها را برات می خواندیم شش تن از قدیمی ترین زندانیان سیاسی عضو حزب توده اعلام کردند که حکم اعدام جنایتکاران را مردم امضا کرده اند.
سازمان مجاهدین خلق نوشته بود : اعدام خیانتکاران انتقام الهی است .
دبیر کل حزب توده گفته بود : دادگاه های انقلاب ، ایران را سربلند کردند .
سازمان چریک های فدایی خلق در اطلاعیه ای گفته بود : اعدام مقام های رژیم سابق کاملاً لازم است .
ما کمونیست ها هم از طرف سازمان یک اطلاعیه دادیم و اعدام ها را تأیید کردیم .
...
شب دراز بود. آنقدر دراز که هنوز به صبح نرسیده ، لاجوردی ، رئیس زندان اوین گفت : حرف دیگری نداری؟
" خیر "
" وصیت یا پیغا م خاصی نداری "
" نخیر "
" البته خارج از فضای دادگاه ، من به پدرت ارادت مخصو ص دارم ، عموی شما شهید امانی از اسوه های . نهضت ماست ، اسد هم سفارشت را کرده . اگر پیغام خاصی داری بگو "
" قبلاً گفته ام ، من جوانی ام را پای این انقلاب گذاشته ام . حرف هام را فقط از تلویزیون خطاب به مردم می زنم "
" هوالعزیز. پسر نو ح با بدان بنشست ، خاندان نبوتش گم شد. پدرش نماینده ی مجلس شورای اسلامی است ، اما پسر، مرتدی است که حتا حاضر نیست شهادتَین را جاری کند. بسم الله القاصم الجبارین . حکم اعدام این مرتدِ باغی صادر گردید . والسلام علیکم و رحمه ی الله و برکاته "

پی نوشت : قسمت هایی از رمان فربدون سه پسر داشت ، عباس معروفی ( قسمت های مختلف پیوسته نیست و با سلیقه شخصی انتخاب شده )

ندا