ساده که باشی،
تنها می شوی؛
درست همان هنگام که " درگیر بودنت هستی "
ساده که باشی
مضحک می شوی؛
از چشم تمام پنجره های باز کوچه .
مضحک است :
که عاشق پرنده باشی ،
با گل ها حرف بزنی ،
به آسمان خیره شوی و چشم هات پر از اشک شود ،
روی یک پله بایستی و حس پرواز کنی ،
از میان گل های مینا مارپیچی بدوی ،
وقتی زمین خوردی از ته دل بخندی ،
و اوج شادیت : دست به دست قدم زدن باشد!!!
ساده که باشی ،
تنها که باشی ،
غمگین می شوی .
آنوقت غم ساده تنهاییت ،
می شود صدای بودنت ،
صدای روزهایت .
و نوای روزهایت ،
نوای شورانگیز غم .
ساده که باشی ،
تنها که باشی ،
غمگین که باشی ،
آرام آرام قد می کشی ،
سربلند می کنی ،
بزرگ می شوی ،
و لبخند می زنی .
ساده که باشی
اشک دوست شب و روز چشمهات می شود ،
و تو
آدمِ ساده ی ، تنهای ، غمگینِ مضحک
اشک می ریزی : " بدون ترس "
ساده ای آخر ، دور از همه ،
و چه سعادتی از این ارزشمند تر؟!
ندا هجده / اردیبهشت / نودویک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر