۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

تغییر ذائقه



   وقتی ما بچه بودیم هلو ها طعم دیگری داشتند .نه فقط هلو ها اصلا وقتی بچه بودیم همه خوردنی ها یک طعم دیگر داشت .مثلا از عطر یک موز می شد مست شوی یا با بوی یک سیب می شد یک بعد از ظهر پاییز سر حال بود.یادم هست هر زنگ تفریح توی مدرسه بعد تغذیه (حالا ترد بود یا ویفر یا یک لقمه خوشمزه از دست پخت مامان )حتما باید یک سیب هم می خوردم و این سیب خوردن من انقدر معروف بود که آوازه اش به مدیر و ناظم هم رسیده بود و خلاصه این سیب خوردن من سوژه ای بود برای خودش ،تا هر کس سیبی توی دست من ببیند لبخندی بزند و آرام بخندد. از همه این ها بگذریم داشتم راجع به طعم خوردنی ها می گفتم . بله ، بچه که بودیم تا گاز اول را از یک هلوی آب دار میزدم نه تنها طعم هلو که عطر مسحور کننده اش توی تمام وجودم می پیچید که همان موقع بی اختیار یک اممممممممم می گفتم و نفس می کشیدم. کلا سیب و هلو را دوست داشتم بیشتر ، نفس بکشم تا بخورم. اما خوب خیلی وقت است که فهمیده ام میوه ها این روزها دیگر طعم میوه های کودکی ام را نمی دهد. رو کردم به مامان و گفتم :چرا هلو ها دیگه طعم هلو های بچگی رو نداره ؟ مثل همیشه با آن نگاه مهربان بی مانندش و لبخند شیطنتی که هر وقت این طور سوال هایی می پرسم روی لبانش می نشیند بدون معطلی گفت :خوب معلومه اینا طبیعی نیستن که ، هزار و یک کود زیرش می ریزن.هنوز حرف مامان تمام نشده بود که بابا امان نداده گفت : نه ندا جان بحث این حرفا نیست منم فکرشو کردم اما جواب من یه چیز دیگه اس این طعم میوه ها نیست که عوض شده این ذائقه من و تو که عوض شده.بابا شاید خودش هم نمی دانست با گفتن این جمله مکاشفات جدیدی توی قلب من شروع شده.
   فرضیه بابا : اگر میوه ها امروز طعم میوه های بچگیمان را ندهد، به این خاطر است که حس چشایی ما بزرگ شده.این فرضیه می تواند درست باشد ، البته در حال حاضر به نظرم کاملا درست است وقتی بچه بودیم تعداد هلو هایی که خورده بودیم خیلی کم تر بود پس هر کدام که می خوردیم یک تجربه جدید محسوب می شد و برایمان تازگی داشت با گذشت این همه سال وقتی این همه طعم های مختلف را تجربه کردیم مسلم است که تجربه ی همان حس تازگی ، سخت می شود. حالا دارید فکر می کنید خوب که چی؟ خوب مکاشفات من از همین جا شروع شد ، اصلا اگر فکر کنیم بابای من اشتباه کرده و فرضیه اش درست نیست ، اما یک چیزی عجیب این وسط درست است . تا حالا فکر کرده اید چرا خیلی احساس های شیرینی که برای اولین بار بر شما گذشته بعد از تکرار چند بار وچند بار دیگر مثل گذشته نیست؟ همان حسی که یکروز قلبمان را به تپش وامی داشت ، احساسی که عجیب روزی کنجکاومان می کرد همان حس امروز خیلی ساده توی وجودمان می میرد. اتفاقی که یکروز کلی روحمان را متزلزل می کرد امروز یک " برو بابا " خرجش می کنیم. حسی که یک شب تا صبح بیدار نگهمان می داشت امروز نصیبش چند دقیقه سکوت و یک پوزخند می شود.بعد تو از خودت می پرسی ،چرا انقدر بی رمق شده ام ، چرا مثل سنگ هستم ، پس کجا رفت آن همه شور و هیجان؟عجیب است؟؟؟ نه عجیب نیست! این همان اتصال کائنات است همان صدایی که با ما حرف می زند ، " ذائقه روح من و شما تغییر کرده ". حالا دیگر به سادگی قلبمان نمی لرزد ، به سادگی شیفته چیزی نمی شویم آخر ذائقه مان بزرگ شده ، آنقدر طعم های مختلف چشیده ایم از این احساس به آن احساس که دیگر به راحتی طالب نمی شویم و یا بهتر است بگویم به راحتی فراموش می کنیم.این مثال من منحصرا به یک احساس مشخص نیست به تمام خواسته ها مان اشاره می کنم. و شاید برای آن خواسته ای که بیشتر وقت خرجش کردیم و در آخر هیچ ، بیشتر.
بله می دانم سوال خیلی ها چیست .بله من هم گاهی یکهو یک هلویی می خورم و با ذوق می گویم خدای من این طعم بچگی ها را دارد ، برای این هم دلیل دارم ، خوب شاید واقعا آن خوردنی خوشمزه خیلی خیلی منحصر به فرد بوده باشد ، در این صورت ذائقه سرد و ساکت شما هم نمی تواند در برابر این حس خوب سکوت کند. دارم فکر می کنم پس بد نیست گاهی ببازی ، گاهی از دست بدهی ، گاهی زمین بخوری چون وقتی برخواستی با دقت بیشتری به دورو برت نگاه می کنی شاید تو همان کودک کنجکاوی بودی که هر چیز کوچکی توجهش را جلب می کرد و ازدیدن هر چیز جدیدی ولو معمولی، ذوق زده و بی تاب می شد اما حالا که از دست دادی ، حالا که زخم خوردی  ،حالا که این زمانه ذائقه ات را تغییر داده پس به دنبال آن چیز منحصر به فرد خواهی بود .

ندا

۵ نظر:

  1. ندایی امشب فرصت کردم و ار اول وبلاگتو خوندم گفتم از نوامبر 2009 تا اخری تغییر زائقه.میدونی چی دستگیرم شد ؟ندا رشد کرده .ندا بزرگتر شده .ندا عاقلتر شده.حالا از حرفات بوی اعتماد بنقس بیشتری میاد .و اونی شدی که خودتی .ازاده و وارسته..دوست دارم ده سال دیگه تو هم ببینم . و چهل سالگی تو همان که خودت بیصبرانه منتظرشی.هر جا باشی و هر جور باشم خبرم کن .

    پاسخحذف
  2. فی نازنینم چقدر شرمنده ام کردین که این قدر زمان گذاشتین ، چقدر به داشتن عزیزی مثل شما افتخار می کنم ، فقط سرمو می ندازم پایین و می گم ممنونم.یه دنیاااااا ممنونم.مطمئن باشین شما همیشه تو زندگی من خواهید بود همیشه تا وقتی زنده هستم و جز عزیزتزین های من خواهید بود جز داشته هام .البته اگه قابل بدونین .

    پاسخحذف
  3. سلام .
    دوست عزیز ، به تصور من هم نظر مادر درست وهم نظر پدر . جمع این دو نظر یک نظر واحد وکامل تر را ایجاد می کند ..تغییر همه جانبه است ، در اینمورد هم ماهیت میوه تغییر کرده است وهم حساسیت ذائقه !بهتر نیست که یک بعدی ، واز دریچه عادت ، به پدیده ها ودنیا نگاه نکنیم !!

    شاد باشید.

    پاسخحذف
  4. سیاوش مهرگان گرامی : راستش شاید دو ساعت بعد از نوشتن این متن و وقتی این جا پست شد از متن نوشته ام پشیمان شدم البته قسمتی که مربوط به خودم و تحولات وجود خودم می شد هنوز به همان صورت برایم بود اما احساس کردم به طور ناخواسته در این متن حکم های عجیب و غریب و یک طرفه صادر کرده ام کاری که با منش و مرام من ابدا جور نیست. خواستم متن را تغییر بدهم اما این کار را نکردم پیش خودم فکر کردم این قسمتی از زندگی ندا بوده لحظه ای که من با این همه ادعا درست طوری نوشتم که همیشه یه آن اعتراض داشتم.نظر شما درست و کاملا منطبق با واقعیت است.شاید این متن را تغییر ندادم تا یادم نرود که لحظه هایی دارم که احساسات پر شورم خیلی مسائل را در ذهنم مخفی می کند.ممنونم که توجه کردید :)

    پاسخحذف
  5. "ندا" ی گرامی ، ممنون از برخورد صادقانه وصمیمی تان .شما اعتماد می آفرینید .شادمان باشید.

    پاسخحذف