۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

با من وعده ی دیداری بده ...

   در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم،
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را،
در پرده یی که می زنی مکرر کن.

   در فراسوی مرزهای تن ام
تو را دوست دارم.
در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هچوم کرکس های پایان اش وانهد...

   در فراسوی عشق
تو را دوست می دارم،
در فراسوی های پرده و رنگ.
در فراسوی پیکرهای مان
با من وعده ی دیداری بده.

احمد شاملو


 
ندا

۲ نظر:

  1. ااا آفرین، چه خوب ، چه حسای قشنگی ، به به ، حالا چه تصمیمی داری؟؟؟
    منم این مازیار فلاحی گور به گور شده و بزارم رو ریپیت این حس که خوبه کلا با دو پام میرم جاهای خوب خوب.

    پاسخحذف
  2. واقعا سارا واقعا واقعا ، تقصیر خودمه 30 تا آهنگ بدون توقف هی گوش کردم ، این میشه دیگه .بدبختی منه یکی دیگه عاشق می شه من می شینم پای حرفاش ، قاطی می کنم .والا در همین لحظه متنبه شدم ، بسیار بسیار نادم و پشیمانم ، این پست و پاک نمی کنم تا درس عبرتی بشه واسه من که دیگه نشینم اشتراکات عاشقانه دوستان رو گوش بدم که حال و روزم این بشه .با اجازه شما تصمیمم ادامه دادن به روند گذشته اس ، زیر سایه شما :))

    پاسخحذف